سکوت خونه فرمانده با صدای بهم خوردن در کمدها و کشوهایی که پشت هم باز و بسته میشدن شکسته شده بود. مرد درحالیکه کلاغ کنجکاوش روی شونهاش نشسته بود، کلافه از پیدا نکردن چیزی که دنبالش میگشت، صداش رو بلند کرد و با حرص پرسید: مینجی تو دستکشهای من رو ندیدی؟
دختر که تمام مدت خودش رو توی اشپزخانه مشغول تمیزکاری کرده بود، دستش رو با پیشبند بسته شده جلوی دامنش خشک کرد و سمت جایی که مرد بزرگتر ایستاده بود رفت.
فرمانده لباس پوشیده اماده رفتن بود، اما انگار پیدا نکردن دستکشهاش حسابی اعصابش رو بهم ریخته بود. این از موهای بهم ریخته و صورت گر گرفتهاش کاملا مشخص بود.
خم شد و چند تکه از لباسهای افتاده کف زمین رو برداشت و در حالیکه اونها رو توی کمد جا میداد نگاه گذری به کمد انداخت.
-ما همه جا رو گشتیم فرمانده ولی دستکشهاتون نیست. شاید توی محل کار جا گذاشتید.
مرد نفسش رو با اه بلندی بیرون داد و بعد از دست کشیدن توی موهاش، کلاغ رو از روی شونهاش برداشت و دست دختر داد. به نظر میرسید از گشتن پشیمون شده.
-من دیگه میرم.
کوتاه توضیح داد و از خونه خارج شد.
مینجی با چند قدم بلند خودش رو به پشت پنجره رسوند و رفتنش رو تماشا کرد. فرمانده دستهاش رو توی جیب پالتوی بلندش فرو برده بود و با احتیاط قدم برمیداشت. از شب گذشته برف سنگینی باریده بود و هوا به شدت سرد شده بود.
مینجی نگاه کوتاهی به پرندهای که روی دستش نشسته بود انداخت و بیحوصله اون کلاغ بزرگ سیاه رنگ رو سمت قفسش برد و زیرلب گفت: از نگاهت خوشم نیومد، طوری نگاه میکنی انگار دزد گرفتی.
مینجی از وقت گذروندن توی خونه فرمانده خوشش میومد. تمیز کردن خونه، شستن ملافهها، جارو زدن و حتی پختن غذا کار مورد علاقهاش نبود ولی مدتها بود که این کارها رو با اشتیاق توی خونه مرد بزرگتر انجام میداد.
چند ساعت بعد از رفتن مرد، خونه درست همون قدر که مینجی دوست داشت مرتب شده بود. لباسها تا شده توی کمد قرار داشتن، بخاری هیزمی خونه رو حسابی گرم کرده بود و پرنده سیاه رنگ با شکم سیر شده توی قفسش چرت میزد.
مینجی نه دیگه کاری برای انجام داشت و نه بهانهای برای موندن توی اون خونه، بنابراین علیرغم میل باطنیش خونه گرم و روشن فرمانده رو ترک کرد.
برف تا کمی بالاتر از زانوهاش رسیده بود. هم جلوی خونه خودشون رو مسدود کرده بود، هم راه خونه فرمانده رو. باید از چانیول میخواست به محض برگشتن برفها رو پارو کنه.
علاقهای نداشت به خونه برگرده و با ایستادن پشت پنجره به انتظار برگشتن برادرش بایسته. هرچند هوا سرد بود ولی روز خوبی برای قدم زدن به نظر میرسید.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...