Part 9

1K 420 225
                                    

مارش نظامی در حال نواختن بود و افتاب صبح زمستانی تا نیمه­‌های اسمان بالا اومده بود. همه چیز در یه هیاهوی روزمره فرو رفته بود. سربازها در حال رژه رفتن بودن و افسرها در تکاپو برای انجام ماموریتهاشون. همه چیز عادی بود به جز رفتار سرجوخه جوانی که بی­ اهمیت به نگاه کنجکاو بقیه به سرعت می­‌دوید، دکمه­‌های لباسش یکی در میون بسته شده بود و موهای اشفته­ اش به هر سمت حرکت می­‌کرد. سر راه به چند نفر تنه زده بود ولی بدون اینکه برای عذرخواهی بایسته فقط به سرعت سمت مقصدش می­‌دوید. عصبانی بود، اضطراب داشت و ذهنش درگیر خبری بود که شنیده.

در اتاق رو به سرعت باز کرد و در مقابل نگاه بهت زده فرمانده که بخاطر ناگهانی باز شدن در دستش رو روی قلبش گذاشته بود ایستاد و با فریاد پرسید: تو دستور بازداشت اوه سهون رو دادی؟

فرمانده اما ناخوشنود از وضعیت مقابلش اخمهاش رو در هم کشید و عبوثتر از همیشه با تشر گفت: این چه وضعیه سرجوخه پارک؟

و با دست به ظاهر اشفته مرد مقابلش اشاره کرد.

لباسهای چانیول برای یه نظامی بیش از اندازه بهم ریخته بود، موهای اشفته­‌اش به خاطر عرق به صورتش چسبیده و پوتینهاش گلی شده بودن. اما هیچ کدوم از اینها براش مهم نبود، اون نگران دوستی بود که بی­‌تقصیر حبس شده بود. قدمی جلو گذاشت و خم شده روی میز فرمانده کف هر دو دستش رو روی میز چسبوند و از بین دندونهاش غرید: چرا همچین دستوری دادی؟

صدای کشیده­‌ای که سرهنگ توی گوشش زد در فضای متشنج اتاق پیچید و گوش هر دو مرد رو به زنگ زدن وا داشت. صورت چانیول به چپ مایل شده بود، و سرخی پوستش به خوبی نشون می­‌داد شدت اون ضربه چه قدر بوده. سرهنگ اما عصبانی‌تر از قبل از جاش بلند شد، یقه مرد جوان روبه‌روش رو توی مشتش گرفت و با خشونت غرید: چی باعث شده به خودت جرات بدی با مافوقت این طور صحبت کنی سرباز؟ یک شب مست کردن با من بهت این اجازه رو نمیده.

چانیول لب باز کرد تا چیزی بگه اما کشیده بعدی محکمتر از قبل روی پوست قرمز شده­‌اش نشست. یقه­‌اش رو درحالیکه کمی به عقب هولش می­‌داد رها کرد و با جدیتی که مثلش رو قبلا از خودش بروز نداده بود فریاد زد: برو به سر و وضعت برس و درحالیکه تمام مدت خفه میشی کاری و انجام بده که وظیفته. اوه سهون قرار نیست به هیچ دادگاه نظامی بره ولی پارک چانیول قسم می­‌خورم که حتی اگر صدای نفس کشیدنت رو هم امروز بشنونم بدون هیچ دادگاهی مستقیما برای سرپیچی از فرمان مافوق وسط اردوگاه تیربارونت می­‌کنم.

لحنش جدی و کوبنده بود، جای هیچ بحثی باقی نذاشته بود. درسته که چانیول برای دوستش نگران بود، عصبی بود و همین حالا به وضوح تحقیر شده بود اما در درجه اول اون یه نظامی بود و به خوبی می­‌دونست در حال حاضر فقط مجبور به اطاعت امره. پاهاش رو بهم جفت کرد و با وجود خشمی که همه وجودش رو دربرگرفته بود به مرد عبوث روبه­‌روش احترام گذاشت و برای رسیدگی به وضعیتش از اتاق بیرون رفت.

the nepentheWhere stories live. Discover now