این اردوگاه رو برای اولین بار بود که میدید. قبلا چیزهای زیادی در موردش شنیده بود، مکانی کاملا اموزشی توی قلب کشور خودش که سربازهای ژاپنی رو برای جنگیدن توی جبهههای مختلف جنگ اموزش میدادن. نمیدونست دلیل اینجا بودنشون چیه. تنها چیزی که ازش مطمئن بود، حکم اعدامشون در صورت لو رفتن بود.
اون به عنوان کسی که همه عمرش در منطقه نظامی زندگی کرد با سربازهای ژاپنی به خوبی اشنا بود، هر روز مجبور به برخورد و کار با تعداد زیادی از اون لعنتیها بود بنابراین دیدنشون هرچند به تعداد زیاد ترسی براش نداشت، ولی برای اولین بار توی زندگی خودش با لباس یکی از اون سربازها و درحالیکه هویتشون رو جعل کرده بود داشت توی دل دشمن قدم برمیداشت. باید میترسید، در حالت عادی این یه موقعیت خطرناک برای اون بود اما به طور احمقانهای بعد از اطمینان خاطری که فرمانده بیون برای امنیتش داده بود هیچ ترسی رو احساس نمیکرد. با اعتماد به نفس و سری افراشته شونه به شونه مرد بزرگتر پشت سر یکی از سربازها به سمت مکانی نامشخص در حرکت بود. اونجا بودن بد نبود، حالا که همراه فرمانده شده بود میتونست اطلاعات خوبی بدست بیاره. اطلاعاتی که تا قبل از حضور فرمانده توانایی دسترسی بهش رو نداشتن.
با توقف سرباز روبهروی چادر نظامی که پرچم امپراتوری ژاپن جلوش نصب شده بود اونها هم از حرکت ایستادن. تشخیص دادنش سخت نبود، اونجا مقر فرماندهی اردوگاه بود.
اما چیزی که عجیب به نظر میرسید خونسردی بیون برای ورود به اون چادر بود. بدون اینکه بخواد به چیزی فکر کنه گوشه استین مرد بزرگتر رو گرفت تا مانع ورودش به چادر بشه، اونها سر زندگیشون قمار نکرده بودن که انقدر راحت بخوان هویتشون رو لو بدن. با برگشتن فرمانده به سمتش و نگاه متعجبش، دستش رو پشت گردنش کشید و با حداقل صدای ممکن زمزمه کرد: اگر بری تو لو میریم.
اما فرمانده بیتوجه به نگرانی که ابراز شده بود استینش رو از بین انگشتهاش بیرون کشید و با جدیت گفت: دنبالم بیا.
این طور نبود که چاره دیگهای داشته باشه. اون همین الانش هم اونجا بود تا دنبال بیون بکهیون بره. نفسش رو فوت کرد و پشت سر فرمانده وارد چادر شد. هرچند اضطرابش با شنیدن اسم بیون بکهیون از بین لبهای مردی که به نظر میرسید فرمانده اردوگاه باشه، جاش رو به تعجب داد. درجات نظامی روی شونه و پرچسب اسم روی سینه نشون میداد اون فرد همون سرگرد ساکارو یوشی هست که فرمانده بیون درخواست دیدنش رو داشت. یای
سرگرد تلاشی برای پنهان کردن تعجبش نداشت، به سمتشون اومد و چند قدمیشون که رسید با صدای بلند پرسید: بیون این چه وضعیه؟
فرمانده بیون در جواب سوال پر از تعجب مافوقش فقط بهش احترام نظامی گذاشت و بعد با کمال خونسردی کلاهش رو از سرش برداشت و زیر بغلش زد. چرخی به چشمهاش داد و با تاسف گفت: تلاش داشتم حضورم اینجا و ملاقاتم با تو رو پنهان کنم ولی انگار تو قراره کل اردوگاه رو خبر کنی که من اینجام.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...