Part 4

1.2K 471 458
                                    

شب از نیمه گذشته بود، همه معابر خالی از رهگذر بودن. جز صدایی محو از گفتگوی گشت شبانه و صدای خورد شدن سنگریزه­‌ها زیر قدم­‌هاش چیزی شنیده نمی­‌شد. خسته بود، وضعیت این اردوگاه بدتر از چیزی بود که فکرش رو می­‌کرد و در کنار همه این مشکلات به نظر می­­‌رسید با چند تا جوون با افکار خطرناک هم باید سرو کله بزنه.

ذهنش برای تصمیم­‌گیری توانی نداشت نیاز به استراحت داشت بعدا هم می­‌تونست به این نابه سامانی فکر کنه.

به قدم‌هاش کمی سرعت داد تا زودتر برسه ولی چند قدمی خونه­‌اش با دیدن کسی که تکیه داده به دیوار ایستاده بود متوقف شد.

کلاه لبه­‌داری که گذاشته بود توی اون تاریکی شب چهره­‌اش رو پنهان کرده بود، اما جثه ظریف و قفس پرنده­‌ای که در دست داشت زیادی براش اشنا بود. متعجب از دیدنش قدمی جلو برداشت و صدا کرد: لوهان؟

قامت ایستاده در تاریکی کلاهش رو کمی بالا داد و با لبخند به سمتش برگشت. با لهجه­‌ای که نشون می­‌داد کره­‌ایش هنوز به بدی سابقه گفت: هرجا بایستم منو می­‌شناسی این طور نیست فرمانده؟

بکهیون به سمتش رفت و درحالیکه تعجبش از اونجا دیدن پسر مقابلش رو پنهان نکرده بود پرسید: تو اینجا چی کار می­‌کنی؟

لوهان قفس پرنده توی دستش رو کمی بالا اورد تا مرد مقابلش بهتر بتونه ببینتش: امانتیت رو اوردم.

در خونه رو باز کرد و اجازه داد لوهان وارد بشه. از پشت به هیکل لاغرتر شده‌اش نگاه کرد. خیلی وقت نبود که هم‌دیگر رو ندیده بودن ولی به نظر می­‌رسید توی همین مدت کوتاه هم شرایط برای لوهان خوب نبوده.

پسر قفس پرنده رو روی میز گذاشت، سمت تختی که کنار پنجره قرار داشت رفت و خودش رو از پشت روی تخت انداخت و با صدای بلند گفت: خونه فرمانده چرا باید انقدر بد باشه؟ یعنی یه اتاق نداری که تختت وسط پذیرایی قرار داره؟

-خودم اینجا اوردمش. از خوابیدن توی اتاقهای کوچیک متنفرم. تو که باید خوب بدونی!

سمت قفس پرنده رفت و پارچه سیاه رو از روش کنار زد. پرنده مشکی رنگ کنار قفس کز کرده جوری نگاهش می­‌کرد که انگار منتظره بیاد بیرون تا با منقارش چشم‌هاش رو در بیاره.

-گفتم وقتی حالش خوب شد رهاش کن بره....

لوهان چرخی به چشم‌هاش داد و با بی­‌حالی نیم‌خیز شد تا مرد مقابلش رو بهتر ببینه.

-حالش خوب شد ولی شکستگی بالش باعث شد نتونه پرواز کنه. تنهایی اون بیرون دووم نمیاره.

با توضیح لوهان ابروهاش درهم شد. در قفس رو باز کرد و محتاطانه دستش رو داخل برد. انگشتهاش رو روی پرهای سیاه کلاغ کشید و اندوهگین نگاهش رو بهش دوخت.

the nepentheWhere stories live. Discover now