شب از نیمه گذشته بود، همه معابر خالی از رهگذر بودن. جز صدایی محو از گفتگوی گشت شبانه و صدای خورد شدن سنگریزهها زیر قدمهاش چیزی شنیده نمیشد. خسته بود، وضعیت این اردوگاه بدتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد و در کنار همه این مشکلات به نظر میرسید با چند تا جوون با افکار خطرناک هم باید سرو کله بزنه.
ذهنش برای تصمیمگیری توانی نداشت نیاز به استراحت داشت بعدا هم میتونست به این نابه سامانی فکر کنه.
به قدمهاش کمی سرعت داد تا زودتر برسه ولی چند قدمی خونهاش با دیدن کسی که تکیه داده به دیوار ایستاده بود متوقف شد.
کلاه لبهداری که گذاشته بود توی اون تاریکی شب چهرهاش رو پنهان کرده بود، اما جثه ظریف و قفس پرندهای که در دست داشت زیادی براش اشنا بود. متعجب از دیدنش قدمی جلو برداشت و صدا کرد: لوهان؟
قامت ایستاده در تاریکی کلاهش رو کمی بالا داد و با لبخند به سمتش برگشت. با لهجهای که نشون میداد کرهایش هنوز به بدی سابقه گفت: هرجا بایستم منو میشناسی این طور نیست فرمانده؟
بکهیون به سمتش رفت و درحالیکه تعجبش از اونجا دیدن پسر مقابلش رو پنهان نکرده بود پرسید: تو اینجا چی کار میکنی؟
لوهان قفس پرنده توی دستش رو کمی بالا اورد تا مرد مقابلش بهتر بتونه ببینتش: امانتیت رو اوردم.
در خونه رو باز کرد و اجازه داد لوهان وارد بشه. از پشت به هیکل لاغرتر شدهاش نگاه کرد. خیلی وقت نبود که همدیگر رو ندیده بودن ولی به نظر میرسید توی همین مدت کوتاه هم شرایط برای لوهان خوب نبوده.
پسر قفس پرنده رو روی میز گذاشت، سمت تختی که کنار پنجره قرار داشت رفت و خودش رو از پشت روی تخت انداخت و با صدای بلند گفت: خونه فرمانده چرا باید انقدر بد باشه؟ یعنی یه اتاق نداری که تختت وسط پذیرایی قرار داره؟
-خودم اینجا اوردمش. از خوابیدن توی اتاقهای کوچیک متنفرم. تو که باید خوب بدونی!
سمت قفس پرنده رفت و پارچه سیاه رو از روش کنار زد. پرنده مشکی رنگ کنار قفس کز کرده جوری نگاهش میکرد که انگار منتظره بیاد بیرون تا با منقارش چشمهاش رو در بیاره.
-گفتم وقتی حالش خوب شد رهاش کن بره....
لوهان چرخی به چشمهاش داد و با بیحالی نیمخیز شد تا مرد مقابلش رو بهتر ببینه.
-حالش خوب شد ولی شکستگی بالش باعث شد نتونه پرواز کنه. تنهایی اون بیرون دووم نمیاره.
با توضیح لوهان ابروهاش درهم شد. در قفس رو باز کرد و محتاطانه دستش رو داخل برد. انگشتهاش رو روی پرهای سیاه کلاغ کشید و اندوهگین نگاهش رو بهش دوخت.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...