Part 41

1K 317 402
                                    

سان دیدن از سربازهایی که اماده برای جنگیدن در نبردی نابرابر می‌شدن هیچ وقت براش اسون نبود، اما باید اینکار رو می‌کرد. درجه‌های نظامی که روی دوشش سنگینی می‌کردن و واژه فرمانده قبل از اسمش بار سنگینی روی شونه‌هاش می‌ذاشت.

نگاه کردن به چشمهای جوانانی که به خط ایستاده و چهر‌ه‌های ماتم زده‌اشون از نارضایتیشون خبر می‌داد، قلبش رو فشرده می‌کرد.

چشمهایی که ممکن بود بسته بشن و نگاه‌هایی که ممکن بود به زودی بی‌فروغ بشن. صدای شیوون و اشکهای زنانی که پشت سرشون ریخته می‌شد رو می‌تونست بشنوه. بارها شنیده بود، بارها بدون اینکه تغییری در چهره‌اش بده گوشش شنوای نفرینهایی بود که همسران و مادرانی که عزیزانشون رو در جنگ از دست داده بودن حواله‌اش می‌کردن و اون درحالیکه در درون درحال مرگ بود، فقط می‌تونست بایسته تا اماج خشم و غم کسانی باشه که اندوه قلبشون رو پاره پاره کرده بود.

از جلوی سربازها یکی یکی رد می‌شد و تلاش می‌کرد تا چهره تک تکشون رو بخاطر بسپاره. با هر قدمی که برمی‌داشت سنگینی پاهاش بیشتر می‌شد، شکمش به پیچش میوفتاد و نفسش به شماره.

از کنار اوه سهون بدون نگاه کردن به صورتش گذشت. چشمهای اون پسر شبیه یه پرتگاه بود، عمیق و خطرناک. ادم رو در خودش می‌کشد و در عمق خودش فرو می‌برد. به انتهای صف سربازها رسید و اخرین دستوراتش رو به افسر همراهش داد.

نیاز به تنهایی و سکوت داشت. به کمی دور شدن از وحشت نهفته در چشمهای افرادی که اون رو به عنوان یه فرمانده قبول نداشتن اما اختیار جانشون رو بهش داده بودن. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که شنیدن صدای چانیول متوقفش کرد.

-فرمانده بیون

نگاهش روی قامت بلند سرجوخه که در لباسهای نظامیش بیشتر خودنمایی می‌کرد نشست. پسرش اخم داشت و نگاه سرزنشگرش دلخور به نظر می‌رسید. فرصت داد چانیول بهش نزدیک بشه. پذیرای سلام نظامیش شد و بعداز دستور ازاد باش منتظر بهش نگاه کرد تا دلیل اونجا بودنش رو بشنوه.

-فرمانده باید در مورد مطلبی باهاتون صحبت کنم.

-مهمه؟ چون می‌خواستم برگردم خونه.

-مهمه قربان.

چانیول محکم جوابش رو داد. جدیت چشمهاش اهمیت چیزی که می‌خواست بگه رو نشون می‌داد. هرچند حدس زدن در مورد موضوع اون صحبت برای بیون سخت نبود.

علاقه‌ای به شروع یه بحث جدید با پسرک خام و نافرمانش نداشت اما علاقه‌ای هم نداشت تا غرورش رو جلوی همرزمهاش خورد کنه.

جلوتر حرکت کرد و با صدای بلندی که به گوش همه برسه گفت: توی دفتر کارم صحبت می‌کنیم سرجوخه.

صدای قدمهای چانیول رو از پشت سرش می‌شنید. حتی راه رفتنش هم عصبانیتش رو نشون می‌داد. دلش تنگ می‌شد برای پسری که بعد از سالها به زندگیش رنگی جز خاکستری داده بود.

the nepentheWhere stories live. Discover now