Part 18

1K 383 161
                                    

رابطه خوبی با پرنده‌ها نداشت. همیشه این رو می‌دونست اما سه روز گذشته که مجبور شده بود یکی از غیراهلی‌ترینهاشون رو نزدیک خودش تحمل کنه دیگه کاملا از این وضعیت مطمئن شده بود.

کلاغ فرمانده بیون پرسرو صدا نبود بلکه دقیقا مثل همون مرد شخصیت مرموز عجیبی داشت. اون پرنده می‌تونست ساعتها بهش خیره بشه و با چشمهای سیاهش حس سنگینی بهش بده.

انقدر که سهون احساس می‌کرد سرک کشیدن توی خونه اون مرد زیرنگاه‌ سنگین پرنده‌اش معذبش می‌کنه در نتیجه ترجیح می‌داد تا زمانی که نگاه پرنده روشه هیچ کاری نکنه.

خودش رو روی تخت انداخت و از پشت پرده نه چندان ضخیم به مسیر خونه پارکها نگاه کرد. منتظر بود مینجی بیاد تا کمی از کسالتش کم کنه. بیون از وقتی که اومده بود اون رو مجبور به تحمل تنهایی و زندان کرده بود، اول بازداشتگاه و حالا هم توی خونه‌اش.

با دیدن پارک مینجی که از خونه‌اشون بیرون اومد و تلاش داشت با یک دست درو ببنده درحالیکه توی دست دیگه‌اش ظرف بزرگ غذا قرار داشت هیجان زده از روی تخت پرید و سمت در رفت. تلنگری به قفس پرنده زد و با خنده گفت: هی فضول مینجی داره میاد یه هم صحبت پیدا شد.

با دو تقه به در سریع قفل رو باز کرد و خودش رو کنار کشید تا از بیرون دیده نشه و اجازه داد دختر نوجوان وارد خونه بشه.

مینجی ظرف غذاش رو دستش داد و با ابروهای بالا رفته پرسید: پشت در بودی؟

-از پنجره دیدم که داری میای. دیر کردی و منم حوصله‌ام سر رفته بود.

مینجی شالش رو از دور گردنش باز کرد و سمت قفس پرنده‌ای که با دیدنش به تکاپو افتاده بود رفت. در قفس رو باز کرد و اجازه داد کلاغ خودش رو از قفس بیرون بکشه.

-نیارش بیرون.

با تذکری که از مرد بزرگتر گرفت سمت اوه سهون برگشت که با اخمهای توی هم رفته داشت داخل کشوی میز کنار تخت سرک می‌کشید.

-گناه داره، تمام روز توی قفس نگه می‌داریش.

سیب زمینی پخته شده‌ای که با خودش اورده بود رو جلوی پرنده گرفت و تماشا کرد که چه طور با منقارش بافت نرم غذاش رو له می‌کنه.

-ازش خوشم نمیاد یه طوری به ادم نگاه می‌کنه که انگار منتظره صاحبش برگرده تا لوم بده.

-چیزی هم برای لو دادن وجود داره؟

مینجی با خنده پرسید و سمت مردی که با عصبانیت کشوی میز رو می‌بست قدم برداشت.

اوه سهون خودش رو روی تخت پرت کرد و کلافه گفت: هیچی اینجا نیست.

-نگو که فکرشو نکرده بودی. اگر چیزی برای مخفی کردن داشت هیچ وقت اجازه نمی‌داد توی خونه‌اش تنها باشیم.

the nepentheWhere stories live. Discover now