افتاب کمرمق ظهر زمستانی از لابهلای پرده نازک به داخل میتابید و صورت یخزده مردی که روی تختش دراز کشیده بود رو گرم میکرد.
بعد از مدتها این تنها روز تعطیلش بود ولی بکهیون ترجیح داده بود فقط دراز بکشه و شبنامههایی که این مدت از گوشه و کنار اردوگاه جمع کرده بود رو بخونه.
متنهای هیجانی، بیانههای رهبر ازادیخواهان کمونیسم، شعارهای زیادی ارمانگرایانهای که روی کاغذهای بیکیفیت چاپ شده بودن.
ذهنش از معنی جملات دور شده، درگیر شکل کلمات شده بود. همه این متنها توی کلماتی که حرف "بی" داشتن، ناقص بودن. خوردگی واضح روی حرف بی.
زیادی اشنا بود... کشوی کنار تخت رو باز کرد و یکی از نامههای تهدیدامیزی که برای فرمانده قبلی نوشته شده بود رو بیرون کشید. همون نقص در چاپ کلمات... خوردگی در حرف بی...
همه این متنها با یه ماشین تحریر نوشته شده بودن.
-احمق
زمزمه زیرلبش توجه پرندهای که به فاصله کمی ازش روی تاج فلزی تختش نشسته بود، جلب کرد.
پرنده با یه جهش بلند خودش رو بهش رسوند و روی سینهاش نشست. کلاغ سیاهش بالاخره بهش عادت کرده بود، انقدر که بدون ترس کنارش مینشست.
برگهها رو همونجا گوشه تخت رها کرد و دستش رو روی پرهای سیاه و جذاب پرنده کشید. برق طلایی ساعت دور مچش توجه کلاغ رو جلب کرده بود. انقدر که پرنده سعی داشت با منقار قدرتمندش اون رو از دور دستش باز کنه. با صدای بلند به حرکات پرنده خندید و ساعت رو از دور مچش باز کرد و اجازه داد تا کلاغش اون رو به منقار بگیره و کمی ازش دور بشه.
نگاهش روی پرندهای که حالا روی مچ پاش نشسته بود ثابت موند و با لبخند گفت: خیلی شبیه لوهانی، اون بچه هم مثل تو عاشق این ساعت طلایی بود، عاشق هر چیز طلایی.
با به یاداوری پسرک عزیزش لبخند روی لبهاش جمع شد. دلش برای لوهان تنگ شده بود، چه طور قرار بود دیگه هرگز نبینتش؟!
-لوهان کلاغ کوچولوی من بود. هر چیز براقی که داشتم رو کش میرفت و وقتی هم مچش رو میگرفتم هیچ احساس تاسفی نداشت. فکر کنم کلاغ کوچولوم تو رو اورد تا کمتر دلم براش تنگ بشه، چه طوره لو صدات کنم؟ قراره پدر یه کلاغ باشم، بهش قول دادم. توی این زندگی و همه زندگیهای بعدیم...
خمیازه بلندی کشید و کمی دست و پاهاش رو کش داد تا خستگیش در بره ولی با دیدن منظره بیرون پنجره ابروهاش رو بالا داد. سرجوخه پارک داشت به سمت خونهاش میومد درحالیکه ظرف غذاش دستش بود. با صدای بلند به حساسیت اون پسر خندید. چانیول واقعا فکر کرده بود که اون دنبال خواهرشه.
برگههای ریخته شده روی تختش رو داخل کشو میزش جا داد. نگاهش برای چند ثانیه روی قاب عکس زنی که خیره به دوربین تماشاش میکرد ثابت موند و در نهایت قاب رو هم داخل کشو انداخت و زیرلب گفت: باید رهات کنم، ولی هنوز نمیخوام روحت ازاد بشه. هنوز نمیتونم بذارم بری ولی یه مدت، فقط برای یه مدت میتونم فراموشت کنم مگه نه؟
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...