Part 6

1K 430 176
                                    

افتاب کم­‌رمق ظهر زمستانی از لابه­‌لای پرده نازک به داخل می­‌تابید و صورت یخ­‌زده مردی که روی تختش دراز کشیده بود رو گرم می­‌کرد.

بعد از مدتها این تنها روز تعطیلش بود ولی بکهیون ترجیح داده بود فقط دراز بکشه و شبنامه­‌هایی که این مدت از گوشه و کنار اردوگاه جمع کرده بود رو بخونه.

متنهای هیجانی، بیانه­‌های رهبر ازادی‌خواهان کمونیسم، شعارهای زیادی ارمانگرایانه­‌ای که روی کاغذهای بی‌کیفیت چاپ شده بودن.

ذهنش از معنی جملات دور شده، درگیر شکل کلمات شده بود. همه این متنها توی کلماتی که حرف "بی" داشتن، ناقص بودن. خوردگی واضح روی حرف بی.

زیادی اشنا بود... کشوی کنار تخت رو باز کرد و یکی از نامه­‌های تهدیدامیزی که برای فرمانده قبلی نوشته شده بود رو بیرون کشید. همون نقص در چاپ کلمات... خوردگی در حرف بی...

همه این متنها با یه ماشین تحریر نوشته شده بودن.

-احمق

زمزمه زیرلبش توجه پرنده­‌ای که به فاصله کمی ازش روی تاج فلزی تختش نشسته بود، جلب کرد.

پرنده با یه جهش بلند خودش رو بهش رسوند و روی سینه­‌اش نشست. کلاغ سیاهش بالاخره بهش عادت کرده بود، انقدر که بدون ترس کنارش می­‌نشست.

برگه­‌ها رو همون‌جا گوشه تخت رها کرد و دستش رو روی پرهای سیاه و جذاب پرنده کشید. برق طلایی ساعت دور مچش توجه کلاغ رو جلب کرده بود. انقدر که پرنده سعی داشت با منقار قدرتمندش اون رو از دور دستش باز کنه. با صدای بلند به حرکات پرنده خندید و ساعت رو از دور مچش باز کرد و اجازه داد تا کلاغش اون رو به منقار بگیره و کمی ازش دور بشه.

نگاهش روی پرنده­‌ای که حالا روی مچ پاش نشسته بود ثابت موند و با لبخند گفت: خیلی شبیه لوهانی، اون بچه هم مثل تو عاشق این ساعت طلایی بود، عاشق هر چیز طلایی.

با به یاداوری پسرک عزیزش لبخند روی لبهاش جمع شد. دلش برای لوهان تنگ شده بود، چه طور قرار بود دیگه هرگز نبینتش؟!

-لوهان کلاغ کوچولوی من بود. هر چیز براقی که داشتم رو کش می­‌رفت و وقتی هم مچش رو می­‌گرفتم هیچ احساس تاسفی نداشت. فکر کنم کلاغ کوچولوم تو رو اورد تا کمتر دلم براش تنگ بشه، چه طوره لو صدات کنم؟ قراره پدر یه کلاغ باشم، بهش قول دادم. توی این زندگی و همه زندگی­های بعدیم...

خمیازه بلندی کشید و کمی دست و پاهاش رو کش داد تا خستگیش در بره ولی با دیدن منظره بیرون پنجره ابروهاش رو بالا داد. سرجوخه پارک داشت به سمت خونه­‌اش میومد درحالیکه ظرف غذاش دستش بود. با صدای بلند به حساسیت اون پسر خندید. چانیول واقعا فکر کرده بود که اون دنبال خواهرشه.

برگه­‌های ریخته شده روی تختش رو داخل کشو میزش جا داد. نگاهش برای چند ثانیه روی قاب عکس زنی که خیره به دوربین تماشاش می­‌کرد ثابت موند و در نهایت قاب رو هم داخل کشو انداخت و زیرلب گفت: باید رهات کنم، ولی هنوز نمی­‌خوام روحت ازاد بشه. هنوز نمی­‌تونم بذارم بری ولی یه مدت، فقط برای یه مدت می­‌تونم فراموشت کنم مگه نه؟

the nepentheWhere stories live. Discover now