همه چیز توی اردوگاه پر سروصدا بود. از مارش نظامی که اول صبح نواخته میشد تا صدای رژه رفتن سربازها و ساختوساز ساختمانی که دفتر مرکزی ژاپن دستور ساختنش رو داده بود.
از طلوع خورشید اردوگاه وارد یه جنب و جوش پر سروصدایی میشد که ارامش رو از ساکنینش میگرفت. اما دفتر فرماندهی علیرغم هیاهوی پشت درش در سکوت سنگینی فرو رفته بود. سکوتی که تنها با صدای فشرده شدن کلیدهای ماشین نویسی شکسته میشد.
فرمانده جدید ادم ساکتی بود، به ندرت اون هم جز مواقعی که واقعا نیاز بود، صحبت میکرد.
این فضا برای سرجوخه جوان میتونست مطلوب باشه، اما نه زمانی که برای سر در اوردن از افکار فرمانده بهش دستور داده بودن.
هیچ شناختی از مرد نداشت و حتی علاقهای به هم صحبت شدن باهاش نداشت. بعد از مکالمه ناخوشایند اون شب دیوارهای بینشون حتی ضخیمتر از قبل شده بود.
برگههایی که تایپ شده بودن رو دستهبندی کرد و از پشت میزش بلند شد. سمت میز مافوقش رفت و برگهها رو جلوش گذاشت. فرمانده بدون اینکه نگاهش کنه، برگهها رو برداشت و شروع به مطالعه کرد. نمیدونست باید برگرده پشت میزش یا منتظر دستور بمونه. همیشه از این شرایط بلاتکلیفی که مرد براش ایجاد میکرد متنفر بود.
نگاهش رو به چهره مرد نشسته دوخت. صورتش وقتی عینک به چشم داشت حتی جدیتر به نظر میرسید. چند تار موی کنار شقیقهاش نقرهای شده بودن و رد کمرنگ یه زخم گوشه چشمش باقی مونده بود. از کنار یقه لباسش میتونست کبودیهای تیره رنگی رو روی گردنش ببینه. فرمانده تنها زندگی میکرد، یعنی به همین زودی یکی رو توی اردوگاه برای رابطه پیدا کرده بود؟! باید مینجی رو ازش دور نگه میداشت.
-خوبه. برگرد سر کارت.
و این همه چیزی بود که فرمانده بعد از چند دقیقه طولانی سرپا نگه داشتنش گفته بود.
پلکهاش رو برای چند ثانیه روی هم فشرد و بعد به سمت میزش رفت. حالا که فکرش و میکرد کار کردن با ژاپنیها راحتتر از کار کردن با این مرد بود.
هنوز سرجاش ننشسته بود که با چند تقهای که به در خورد و وارد شدن اوه سهون نفس توی سینهاش حبس شد. نمیتونست بفهمه سهون اونجا چی کار میکنه. رنگ و رو به صورتش برگشته بود، خیلی بهتر از اخرین باری که دیده بودش به نظر میرسید ولی هنوز قدمهاش رو اهسته برمیداشت.
با اخم نامحسوس سهون به خودش اومد و قبل از اینکه بیشتر از این توجه مافوقش رو جلب کنه به پشت میزش برگشت.
سهون در مقابل فرمانده پاهاش رو به هم جفت کرد و دستش رو گوشه شقیقهاش نگه داشت. اینکه بیون لعنتی هر بار زیردستهاش رو مجبور میکرد چندین دقیقه در اون حالت بمونن و بعد دستور ازاد باش بهشون میداد اعصابش رو خورد میکرد.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...