Part 5

1.1K 438 114
                                    

همه چیز توی اردوگاه پر سروصدا بود. از مارش نظامی که اول صبح نواخته می­‌شد تا صدای رژه رفتن سربازها و ساخت­‌وساز ساختمانی که دفتر مرکزی ژاپن دستور ساختنش رو داده بود.

از طلوع خورشید اردوگاه وارد یه جنب و جوش پر سروصدایی می­‌شد که ارامش رو از ساکنینش می­‌گرفت. اما دفتر فرماندهی علیرغم هیاهوی پشت درش در سکوت سنگینی فرو رفته بود. سکوتی که تنها با صدای فشرده شدن کلیدهای ماشین نویسی شکسته می­‌شد.

فرمانده جدید ادم ساکتی بود، به ندرت اون هم جز مواقعی که واقعا نیاز بود، صحبت می­‌کرد.

این فضا برای سرجوخه جوان می­‌تونست مطلوب باشه، اما نه زمانی که برای سر در اوردن از افکار فرمانده بهش دستور داده بودن.

هیچ شناختی از مرد نداشت و حتی علاقه­‌ای به هم صحبت شدن باهاش نداشت. بعد از مکالمه ناخوشایند اون شب دیوارهای بینشون حتی ضخیمتر از قبل شده بود.

برگه­‌هایی که تایپ شده بودن رو دسته­‌بندی کرد و از پشت میزش بلند شد. سمت میز مافوقش رفت و برگه­‌ها رو جلوش گذاشت. فرمانده بدون اینکه نگاهش کنه، برگه­‌ها رو برداشت و شروع به مطالعه کرد. نمی­‌دونست باید برگرده پشت میزش یا منتظر دستور بمونه. همیشه از این شرایط بلاتکلیفی که مرد براش ایجاد می­‌کرد متنفر بود.

نگاهش رو به چهره مرد نشسته دوخت. صورتش وقتی عینک به چشم داشت حتی جدی­‌تر به نظر می­‌رسید. چند تار موی کنار شقیقه­‌اش نقره­‌ای شده بودن و رد کم­رنگ یه زخم گوشه چشمش باقی مونده بود. از کنار یقه لباسش می­‌تونست کبودی­‌های تیره رنگی رو روی گردنش ببینه. فرمانده تنها زندگی می­‌کرد، یعنی به همین زودی یکی رو توی اردوگاه برای رابطه پیدا کرده بود؟! باید مینجی رو ازش دور نگه می­‌داشت.

-خوبه. برگرد سر کارت.

و این همه چیزی بود که فرمانده بعد از چند دقیقه طولانی سرپا نگه داشتنش گفته بود.

پلکهاش رو برای چند ثانیه روی هم فشرد و بعد به سمت میزش رفت. حالا که فکرش و می­‌کرد کار کردن با ژاپنی­‌ها راحتتر از کار کردن با این مرد بود.

هنوز سرجاش ننشسته بود که با چند تقه­‌ای که به در خورد و وارد شدن اوه سهون نفس توی سینه­‌اش حبس شد. نمی­‌تونست بفهمه سهون اونجا چی کار می­‌کنه. رنگ و رو به صورتش برگشته بود، خیلی بهتر از اخرین باری که دیده بودش به نظر می­‌رسید ولی هنوز قدم‌هاش رو اهسته بر­می­‌داشت.

با اخم نامحسوس سهون به خودش اومد و قبل از اینکه بیشتر از این توجه مافوقش رو جلب کنه به پشت میزش برگشت.

سهون در مقابل فرمانده پاهاش رو به هم جفت کرد و دستش رو گوشه شقیقه‌اش نگه داشت. اینکه بیون لعنتی هر بار زیردستهاش رو مجبور می­‌کرد چندین دقیقه در اون حالت بمونن و بعد دستور ازاد باش بهشون می­‌داد اعصابش رو خورد می­‌کرد.

the nepentheWhere stories live. Discover now