دیرش شده بود، باید زودتر به محل کارش میرفت ولی نبود درجه طلایی روی لباس نظامیش مانع از این کار میشد، باید لباسهای رسمیش رو برای استقبال از هیروشی به تن میکرد اما در ازاش وسط خونهاش ایستاده بود و سردرگم با نگاه ناامیدی به کلاغ بدجنسش نگاه میکرد. اون پرنده لعنتی معلوم نبود درجه لباسش رو کجا پنهان کرده. دستی بین موهای لختش کشید و انگشت اشارهاش رو سمت پرنده گرفت و از بین دندونهاش غرید: لو به نفعته درجهامو بهم پس بدی و گرنه از خونه میندازمت بیرون تا از سرما یخ بزنی.
اما در جواب لحن تهدید امیزش پرنده فقط قارقار کرد و از روی قفس پرید روی تخت و مرد عصبانی وسط اتاق رو کاملا نادیده گرفت.
این دیگه واقعا بدبیاری بود. بکهیون خسته از گشتن زیاد کف زمین نشست و دستش رو به زانوی خم شدهاش تکیه داد. فرمانده یه اردوگاه در مقابل یه کلاغ شکست خورده بود.
با شنیدن صدای در کلافه از جاش بلند شد و در رو به روی دخترکی باز کرد که موهای کوتاهش رو با یه روبان قرمز تزیین کرده بود. پارک مینجی مثل هر روز صبحانهاش رو اورده بود، اما اون نه وقتی برای غذا خوردن داشت و نه حتی میلش رو . دستش رو روی شونه ظریف دختر گذاشت و سعی کرد عصبانیتش رو پشت لحن جدیش پنهان کنه.
-برای غذا ممنون مینجی ولی بهتر برگردونیش من چیزی نمیخورم.
لحن سردش توجه مینجی رو به لباسهای رسمیش و موهای اشفته شده مرد جلب کرد. اولین بار بود که فرمانده بیون رو این طور میدید.
-اتفاقی افتاده؟
مردد سوال کرد درحالیکه بعید میدونست قراره سوالش جواب داشته باشه. اما مرد ناگهان قدمی عقب گذاشت و راه رو برای ورودش به خونه باز کرد.
-پرندهام سردوشیهای نظامیم رو یه جا پنهان کرده. میتونی کمک کنی پیداش کنم؟
نگاه مردد مینجی، اون رو از پیشنهادی که داده بود پشیمون کرد.
-اگر نمیتونی مشکلی نیست.
مینجی اما سریع وارد خونه شد و ظرف غذای همراهش رو روی نزدیکترین میز گذاشت.
-میتونم. شما غذاتون رو بخورید منم براتون پیداش میکنم.
نگاه خیره بکهیون دختر رو تا زمانی که مشغول سرک کشیدن به گوشه کنار خونه بشه دنبال کرد ولی با احساس ضعف رفتن معدهاش ناخوداگاه در ظرفی که روی میز بود رو برداشت.
سبزیجات پخته شده، هنوز گرم به نظر میرسیدن و عطر خوبشون اشتهای ازدست رفته بکهیون رو داشت بهش برمیگردوند. مینجی براش مثل اکثر روزهای قبلی یه غذا با سبزیجات مختلف درست کرده بود، یه غذای کامل بدون هیچ گوشتی، درست شبیه غذایی که اکثر سربازها و مردم میتونستن بخورن. نمیدونست این کار مینجی از روی عادته یا هدف خاصی داره، اما تا وقتی که شکمش سیر میشد اعتراضی به چیزی که قرار بود بخوره نداشت.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...