Part 11

1K 414 253
                                    

دیرش شده بود، باید زودتر به محل کارش می­‌رفت ولی نبود درجه طلایی روی لباس نظامیش مانع از این کار می­‌شد، باید لباسهای رسمیش رو برای استقبال از هیروشی به تن می­‌کرد اما در ازاش وسط خونه­‌اش ایستاده بود و سردرگم با نگاه ناامیدی به کلاغ بدجنسش نگاه می­‌کرد. اون پرنده لعنتی معلوم نبود درجه لباسش رو کجا پنهان کرده. دستی بین موهای لختش کشید و انگشت اشاره­‌اش رو سمت پرنده گرفت و از بین دندون‌هاش غرید: لو به نفعته درجه­‌امو بهم پس بدی و گرنه از خونه می­‌ندازمت بیرون تا از سرما یخ بزنی.

اما در جواب لحن تهدید امیزش پرنده فقط قارقار کرد و از روی قفس پرید روی تخت و مرد عصبانی وسط اتاق رو کاملا نادیده گرفت.

این دیگه واقعا بدبیاری بود. بکهیون خسته از گشتن زیاد کف زمین نشست و دستش رو به زانوی خم شده­‌اش تکیه داد. فرمانده یه اردوگاه در مقابل یه کلاغ شکست خورده بود.

با شنیدن صدای در کلافه از جاش بلند شد و در رو به روی دخترکی باز کرد که موهای کوتاهش رو با یه روبان قرمز تزیین کرده بود. پارک مینجی مثل هر روز صبحانه­‌اش رو اورده بود، اما اون نه وقتی برای غذا خوردن داشت و نه حتی میلش رو . دستش رو روی شونه ظریف دختر گذاشت و سعی کرد عصبانیتش رو پشت لحن جدیش پنهان کنه.

-برای غذا ممنون مینجی ولی بهتر برگردونیش من چیزی نمی­‌خورم.

لحن سردش توجه مینجی رو به لباسهای رسمیش و موهای اشفته شده مرد جلب کرد. اولین بار بود که فرمانده بیون رو این طور می­‌دید.

-اتفاقی افتاده؟

مردد سوال کرد درحالیکه بعید می­‌دونست قراره سوالش جواب داشته باشه. اما مرد ناگهان قدمی عقب گذاشت و راه رو برای ورودش به خونه باز کرد.

-پرنده­‌ام سردوشی­های نظامیم رو یه جا پنهان کرده. می­‌تونی کمک کنی پیداش کنم؟

نگاه مردد مینجی، اون رو از پیشنهادی که داده بود پشیمون کرد.

-اگر نمی­‌‌تونی مشکلی نیست.

مینجی اما سریع وارد خونه شد و ظرف غذای همراهش رو روی نزدیکترین میز گذاشت.

-می­‌تونم. شما غذاتون رو بخورید منم براتون پیداش می­‌کنم.

نگاه خیره بکهیون دختر رو تا زمانی که مشغول سرک کشیدن به گوشه کنار خونه بشه دنبال کرد ولی با احساس ضعف رفتن معده­‌اش ناخوداگاه در ظرفی که روی میز بود رو برداشت.

سبزیجات پخته شده، هنوز گرم به نظر می­‌رسیدن و عطر خوبشون اشتهای ازدست رفته بکهیون رو داشت بهش برمی­‌گردوند. مینجی براش مثل اکثر روزهای قبلی یه غذا با سبزیجات مختلف درست کرده بود، یه غذای کامل بدون هیچ گوشتی، درست شبیه غذایی که اکثر سربازها و مردم می­‌تونستن بخورن. نمی­‌دونست این کار مینجی از روی عادته یا هدف خاصی داره، اما تا وقتی که شکمش سیر می‌شد اعتراضی به چیزی که قرار بود بخوره نداشت.

the nepentheWhere stories live. Discover now