تابش افتاب بعد از چندین روز بارش سنگین، از برفهای نشسته روی زمین تکه یخهای لیز خطرناکی ساخته بود.
راه رفتن روی اون برفهای یخزده کار اسونی نبود اما جنگیدن روی اونها چیزی شبیه دیوانگی به نظر میرسید.
حق افتادن نداشت. میدونست به محض افتادن، لبههای تیز یخ بدنش رو از هم میشکافه یا در خوشبینانهترین حالت ممکن دچار شکستگی دست و پا میشه، اما مرد مقابلش هیچ رحمی نداشت. یک هفته گذشته به قدری ازش کتک خورده بود که همه تنش از کبودی پوشیده شده بود.
روز اول ازش خواسته بود به صورتش اسیب نزنه، نمیدونست در توجیه صورت کبودش باید چه جوابی به برادرش بده، اما کیم جونگین گفته بود اگر نمیخوای اسیب ببینی خودت از صورتت محافظت کن و این چالش به قدری برای مینجی سخت شده بود که نمیتونست توی مبارزه هیچ پیشرفتی کنه. تمام مدت بدون هیچ رحمی اماج ضربات سنگین مرد قرار میگرفت درحالیکه همه توانش فقط برای محافظت از صورتش گذاشته شده بود نه جنگیدن برای نجات خودش.
اما امروز همه چیز سختتر بود. جنگیدن توی اون قسمت از جنگل جایی که تخته سنگهای تیزش زیر لایه برفهای یخ زده مدفون شده بودن اما شبیه نیزههای فرو رفته در زمین اماده کشتار بودن بهش هشدار جدیتری میداد. مینجی نمیتونست هم از صورتش محافظت کنه هم از جونش درحالیکه میدونست کیم جونگین قرار نیست هیچ رحمی بهش کنه.
-درس امروز جنگیدن برای بقاست.
جونگین با نیشخندی روی لبهاش گفت و جسم تیزی رو از جیبش بیرون کشید.
تابش نور تند از لبه فلزی چیزی که توی دستش بود جلوی دید دختر رو گرفت و قبل از اینکه متوجه باشه اولین ضربه به سمتش روانه شد. مینجی سریع بود، واکنشهای سریعش تنها نکته مفیدی بود که میتونست توی اون شرایط جونش رو نجات بده.
جونگین یه بار دیگه سمتش حمله کرد و این بار مینجی به اندازه کافی خوش شانس نبود، جاخالی دادنش فقط باعث شد درد شدیدی توی گردنش احساس کنه.
از درد نالید و چند قدم به عقب برداشت.
-تو مردی پارک مینجی.
دستش روی گردنش فشرده میشد تا درد شدیدش کمی تحملپذیرتر بشه اما نگاهش به چیزی که توی دستهای جونگین بود خیره شد. اون یه خنجر بود.
جونگین خنجر توی دستش رو مقابل چشمهاش تکون داد و بعد زیرپاهای دختر پرتش کرد.
-اگر به جای دستهاش با تیغهاش به گردنت زده بودم تو الان مرده بودی مینجی. یک هفتهاست داری تمرین میکنی و هر روز بیشتر از قبل ناامیدم میکنی. وقتی خواستی مربیت بشم، فکر میکردم درست به اندازه اشتیاقت لیاقت اموزش داری. اما تو فقط یه دختر ضعیفی که فقط به درد کلفتی میخوری.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...