سلام دوستان عزیز. پارت دارای محتوی جنسی. در صورت حساس بودن رد بشید.
☆☆☆☆☆☆نیاز توی چشمهای چانیول چیزی نبود که از نگاه مردی مثل فرمانده دور بمونه. دستش رو روی گونه پسر جوانتر گذاشت و سعی کرد با نوازش گونهاش به ارامش دعوتش کنه اما خودش هم میدونست فایدهای نداره. بدنش زیر سنگینی وزن پسر تحت فشار بود و گردنش بخاطر گاز گرفته شدن به گز گز افتاده بود.
وقتی دست چانیول از زیر پولیورش رد شد و روی پوست لختش نشست، نفسش رو کلافه فوت کرد و درحالیکه تلاش داشت ارامشش رو حفظ کنه پرسید: اجازه مخالفت دارم؟
چانیول سرش رو از توی گردنش بیرون اورد و با نیشخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد بهش نگاه کرد.
انگشتهاش بازیگوشانه روی پوست شکمش به حرکت افتاده بودن و نگاهش خریدارانه توی صورتش میچرخید. بدون جواب هم میدونست نمیتونه مخالفت کنه. چانیول ازش رابطه میخواست و بکهیون هرچند ناراضی اما قصد نداشت با مخالفت کردن ناامیدش کنه.
-خسته نیستی؟
چانیول خم شد و بوسه نرمی روی گونهاش کاشت و در جواب سوالش، کنار گوشش زمزمه کرد: خسته نیستم.
-پس نشونم بده چی یاد گرفتی.
-این یه چالشه؟
-میتونه باشه.
میدونست خواستهاش ممکنه کمی پسر جوانتر رو تحت فشار بذاره. کاملا از شرایطی که ایجاد کرده بود اگاهی داشت، اما میخواست پیش رفتن توی رابطه رو بهش یاد بده. اطلاع داشت که چانیول تا چه اندازه بیپرواست اما با وجود همه پیش رفتنهایی که تا به الان داشتن هنوز توی حرکات اون پسر کمی ترس و خجالت وجود داشتت.
بوسه ملایمی که روی لبهاش نشست باعث شد چشمهاش رو ببنده و بدنش رو در اختیار پسری بذاره که جای جای بدنش رو با لطافت لمس میکرد.
سنگینی عضو سخت شده چانیول رو روی پاهاش حس میکرد؛ زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد تحریک شده بود.
-باید باهام همکاری کنی.
چانیول با صدای بم شدهای گفت و کمی پولیورش رو بالا کشید و بوسهای روی شکم لختش نشوند.
با بلند کردن شونهاش فضای کافی به اون پسر داد تا لباسش رو از تنش بیرون بکشه، بعد بالا تنه لختش رو روی تخت انداخت و به اون چهره سرخ تحریک شده چشم دوخت.
-ماموریتت رو خودت به تنهایی انجام بده.
چانیول درحالیکه برای در اوردن شلوارش عقب کشیده بود، حین باز کردن دکمه شلوارش گفت: اما این یه فعالیت گروهیه، کار فردی معنی نداره.
حاضر جوابیش خنده روی لبهای مرد بزرگتر نشوند. حالا که اون پسر مشارکتش رو میخواست خودش هم بدش نمیومد دست از منفعل بودن برداره. هیچ وقت توی رابطه انقدر تسلیم نبود و حقیقتا از این همه بیحرکتی هم لذت خاصی نمیبرد.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...