سلام دوستان. ممنون از ابراز تسلیتهاتون ببخشید که پاسخگو نبودم.
این پارت دارای صحنه اسماته. اگر تمایل ندارید از قسمت ستاره زده بگذرید. ابتدا و انتهاش مشخص شده.باز شدن در همراه شد با پیچیدن صدای جیرینگجیرینگ اویزی که ابتدای ورودی نصب شده بود. موج گرمای ساطع شده از فضای داخلی مهمانخانه پوست سرخ شده از سرمای مرد رو لمس کرده حس خوشایندی بهش میداد. پالتوش رو از تن در اورد و دست زنی که برای خوشامدگویی اومده بود داد.
مهمانخانه از همیشه خلوتتر بود. چند سرباز ژاپنی به همراه چند افسر در گوشه و کنار مهمانخانه پشت میزهای قمار نشسته بودن و گهگاهی با صدای بلند فریاد میکشیدن. ساختمان قدیمی زیر نور زردرنگ لامپها حتی کهنهتر از چیزی که بود نشون میداد.
بکهیون بدون اهمیت دادن به گیشاهایی که سمتش میومدن از پلههای چوبی بالا رفت و راهروی منتهی به اتاقی که میدونست سالن ویژه برای پذیرایی از مهمانهای خاص بود رو طی کرد. پشت در ایستاد و قبل از پایین کشیدن دستگیره به صدای موسیقی و خنده دخترهایی که در حال پذیرایی بودن گوش داد. از رفتن توی اون جمع بیزار بود اما میدونست مجبوره خودش رو بین اون ژاپنیهای از خودراضی نشون بده. نفس عمیقی کشید اما قبل از اینکه دستش حتی به دستگیره برسه، شنیدن اسمش متوقفش کرد.
-فرمانده بیون؟
سمت صدا برگشت و زن زیبایی که به سمتش میومد رو تماشا کرد. اوتسوکو درست مثل همیشه لباس زیبایی به تن داشت و موهاش رو به ظرافت یک گل اراسته بود. منتظر ایستاد تا صاحب مهمانخانه با قدمهای ارومش سمتش بیاد و بازوش بین دستهای ظریف زن گیر بیوفته.
-انتظار دیدنت رو داشتم فرمانده بیون ولی نه این ساعت از روز.
پیچیدن بوی گل ویستریا توی بینی مرد نیشخندی روی لبهای بکهیون نشوند. زن رو کمی بیشتر به خودش نزدیک کرد و کنار گوشش گفت: باید کمی بیشتر اجتماعی باشم مگه نه؟!
اوتسوکو بازوی بیون رو سمت خودش کشید و دلبرانه خندید.
-همراه من بیا فرمانده. اجتماعی بودن رو به روز دیگهای واگذار کن.
راهروی باریک رو سمت مقصدی که مورد نظر زن جوان بود همراهش طی کرد و وارد اتاقی شد که با بوی عود معطر شده بود. پشت پنجره مرد لاغر اندامی ایستاده بود و از شیشههای کدر به منظره یخ زده بیرون چشم دوخته بود. اوتسوکو بازوی بکهیون رو رها کرد و با عشوه کمی ازش فاصله گرفت. پشت میز چوبی نشست و خطاب به مردی که با فاصله ازشون ایستاده بود گفت: اقای دو فرمانده بیون اینجا هستن.
مرد از پنجره فاصله گرفت و سمت بکهیون برگشت. ابروهاش رو بالا داد و دستهاش رو برای در اغوش گرفتن فرمانده از هم باز کرد.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...