نسیم ملایمی از لای پنجره نیمه باز میوزید و پرده نازک توری رو به بازی میگرفت. صدای اواز خوندن مینجی که مشغول تا کردن لباسهای شسته شده بود، شنیده میشد. روز تعطیلش بود ولی تمایلی به انجام هیچ کاری نداشت. همه چیز انقدر بهم ریخته بود که نمیدونست باید چی کار کنه.
بازداشت سهون و شناسایی شدن خودشو جونگین مانع از فعالیتهای گروه میشد. هنوز هیچ کدومشون نمیدونستن توی سر فرمانده چی میگذره و همین ازادی انجام هر کاریو ازشون گرفته بود.
روی صندلی چوبی که مینجی از خونه فرمانده اورده بود نشسته بود و سرش رو تکیه داده به دستش به بیرون پنجره خیره بود.
تصویر خونه فرمانده از پشت پرده محو دیده میشد. همه چیز در مورد اون مرد عجیب بود ولی این عجیب بودن از روزی که با هم به شهر رفته بودن حتی بیشتر شد. وقتی به اون مهمانخانه به دنبالش رفت و بیون رو دید فهمید چیزی توی چهره اون مرد تغییر کرده. انقدر بهم نزدیک نبودن که در موردش بپرسه و انقدر غریبه نبودن که متوجه ناراحتیش نباشه.
-اسم اونایی که با ایل سونگ و همسرش در ارتباط بودن رو به فرمانده دادم.
با شنیدن صدای مینجی، نگاهش رو از بیرون گرفت و به خواهرش که ظرف سبزیجات رو روی میز میذاشت نگاه کرد.
-انقدر زود اطلاعات بدست اوردی؟
-من رو دست کم نگیر، پیدا کردن همچین اطلاعاتی برام کاری نداره. تو که میدونی شبکه ارتباطیم چه قدر بزرگه.
مینجی با خنده توضیح داد. پشت میز نشست و شروع به خورد کردن سبزیجات شسته شده کرد. چانیول یه تکه ترب از توی سبد برداشت و گاز بزرگی بهش زد، خورد شدن بافت آبدار ترب زیر دندونهاش حس خوشایندی داشت.
-چرا همیشه برای فرمانده سبزیجات میپزی؟ اون که بهت پول خوبی میده. یه چیزی شبیه به غذای خودمون بهش بده.
مینجی شونه بالا انداخت و بیتفاوت گفت: هیچ وقت به غذا اعتراص نمیکنه، هرچی ببرم میخوره منم ترجیح میدم باقی پول رو برای خودم نگه دارم.
-چون اعتراض نمیکنه تو باید سرش کلاه بذاری؟ پارک مینجی من این طوری بزرگت نکردم.
اخمهای توی هم رفته چانیول و لحن سرزنشآمیزش برای اینکه مینجی رو متوقف کنه کافی بود. کارد توی دستش رو روی میز انداخت و با چشمهای اشکی به برادرش نگاه کرد، هرچند که اون چشمهای شفاف به اشک نشسته قرار نبود برادربزرگترش رو منصرف کنه. چانیول یه سری اصول اخلاقی داشت و مینجی خوب میدونست وقتی پای اخلاق وسط بیاد برادرش امکان نداره از موضعش پایین بیاد.
با پشت دست چشمهاش رو پاک کرد و زیرلب گفت: متاسفم از این به بعد غذای بهتری براش درست میکنم.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...