خسته بود، شبیه یه سرباز شکست خورده وسط جنگی نابرابر. چشمهاش برای کمی خواب بهش التماس میکردن و ذهنش برای رهایی از تمام افکار عذاباوری که احاطهاش کرده بودن به کمی ارامش احتیاج داشت. به یه انجماد فکری و عبور از همه ماجراهایی که این روزها درگیرش شده بود.
اما نه صدای پای سرجوخه جوانی که پشت سرش قدم برمیداشت اجازه این رهایی رو بهش میداد و نه دیدن دخترک سربههوای نگرانی که ابتدای کوچه منتهی به خونهاشون انتظار رسیدنشون رو میکشید.
فقط دیدن مینجی با اون لباسهای نازک که اون وقت صبح توی سرما منتظرشون ایستاده بود برای کلافه کردنش کافی بود. کنترل کردن اون دوتا بچه از کنترل یه لشکر براش سختتر و طاقت فرساتر شده بود.
وقتی به چند قدمیش رسیدن و مینجی تونست توی تاریک و روشن هوا چهره کبود برادرش رو ببینه، وحشت زده با صدایی که هیچ کنترلی روش نداشت جیغ زد: چه بلایی سرت اومده؟
اما قبل از اینکه بتونه خودش رو به برادرش برسونه، بکهیون بازوی دختر رو توی مشتش گرفت و درحالیکه با حرص میگفت: من در مورد بیرون نبودن توی ساعات ممنوعه به تو چی گفته بودم پارک مینجی؟ اون رو دنبال خودش کشید.
میدونست فشار دستش روی بازوی اون دختر بیش از اندازهاست این از ناله از روی درد دخترک و طوری که تسلیم شده دنبالش کشیده میشد مشخص بود.
بکهیون هیچ تلاشی برای کم کردن فشار دستش نداشت، بلکه حتی از عمد فشار انگشتهاش رو بیشتر کرده بود. خسته بود، حوصله بچه بازی نداشت و باید همون لحظه تکلیفش رو با اون دوتا روشن میکرد.
مقابل خونه پارکها ایستاد و با اخم رو به چانیول که نگران دنبالشون اومده بود و تلاش داشت انگشتهای فرماندهاش رو از دور بازوی خواهرش رها کنه دستور داد: در و باز کن.
اون دوتا شبیه بچههای خطاکاری که منتظر توبیخ پدرشون هستن، کنار هم روی تخت نشسته بودن و زیر نگاه جدی و سرزنشگر فرمانده سعی داشتن در سکوت از خوب بودن همدیگه مطمئن بشن.
چانیول نگاهش روی رد باقی مونده انگشتهای مافوقش روی پوست نازک دست خواهرش بود و مینجی بغض کرده گونه کبود برادرش رو نوازش میکرد.
-کار کیه؟
مینجی زیر لب پرسید. اما چانیول در جوابش فقط لب زد نگران نباش.
-کار من بود.
بکهیون با صدای بلند اعلام کرد و در مقابل چشمهای گرد شده مینجی که شباهت عجیبی به چشمهای برادرش داشت، یه صندلی برداشت و روبه روی اون دوتا نشست.
-چرا کتکش زدید؟
مینجی پرخاشگرانه پرسید، حتی نوازش شدن دستش توسط برادرش برای اروم شدنش کافی نبود. نمیتونست چانیول رو توی اون وضعیت ببینه. صورتش از عصبانیت به سرخی میزد و نگاهش برندهتر از هر سلاحی بهش دوخته شده بود. بکهیون میتونست مطمئن باشه مینجی شبیه یه گرگ زخمی اماده حملهاست.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...