Part 46 End

1.3K 336 914
                                    

جهان فرو رفته بود در سکوت نگاه مردی که روزها منتظر دیدار دوباره‌اش بود. اسلحه‌ها زمین گذاشته شده بودن، جنگ به تعلیق افتاده بود و برق امید حتی در چشمهای افرادی که پیش از این اعتمادی به فرمانده نداشتن دیده می‌شد.

چانیول لرزیدن قلبش رو احساس می‌کرد، کوبش دیوانه‌وار عضله‌ی دلتنگی که خودش رو به در و دیوار قفسه سینه‌اش می‌کوبید. اما چشمهای خسته و بی‌حس مردی که روزها از نبودنش می‌گذشت ناخواناترین کتاب جهان بود.

چانیول و افرادش صف کشیده روبه روی ارتشی ایستاده بودن که به فرمانده‌ای افسری ژاپنی وارد اردوگاه شده بودن. پیش از این هیچ وقت اون مرد رو ندیده بود، اما نشانهای روی شانه‌اش خبر از تیمسار بودن مرد می‌داد.

از دو قدم عقبتر ایستادن فرمانده بیون پشت سر اون مرد می‌تونست حدس بزنه اون شخص تیمسار یاماتو فرمانده کل ارتش ژاپن در کره‌است.

حضور اون مرد برای چانیول ترس نداشت، نه تا زمانی که دلش گرم بود به حضور فرمانده بیون. خیره بود به صورتی که دلتنگی براش داشت بند بند وجودش رو به اتش می‌کشید. هرچند که سردی نگاه بیون اتش وجودش رو، رو به خاکستر شدن می‌برد.

سربازی ژاپنی جلو اومد و بعد از احترام گذاشتن به مافوقهاش شروع به گزارش دادن کرد. اولین خبر، مرگ هیروشی و ساکارویوشی بود، عصبانیت افروخته شده یاماتو قابل کنترل نبود.

با صورتی برافروخته و فریادی بلند از بکهیون پرسید: برای گزارش اشتباهت چه توضیحی داری بیون؟ تو گفتی ساکارویوشی با نیروهایی که شمارشون رو مخفی کرده برای شورش به اردوگاه هیروشی حمله کرده ولی این طور که معلومه این اشغالها کسایی بودن که دست به شورش زدن.

چانیول فرو ریختن قلبش رو حس می‌کرد، تپشهای دردناک قلبش که اینبار نه از سر هیجان که از اضطراب اشتباهی که کرده بود می‌تپید. نقشه‌های بیون رو بدون اینکه بدونه خراب کرده بود، نباید ساکارویوشی رو می‌کشت. مستاصل بود، زمزمه‌های افرادش رو از پشت سرش می‌شنید. درد فرو رفتن ناخونهاش کف دستهاش هم نمی‌تونست از اضطرابش کم کنه.

-شورشی‌ها رو بازداشت کنید.

بکهیون دستور داد و زمزمه ناباور افرادش حتی بلندتر از قبل شد. فرمانده فریاد نزده بود، حتی صداش رو بلند نکرده بود اما همون صدای اروم و بدون احساسش شبیه زنگ یه ناقوس توی سر سرجوخه جوان پیچیده بود. گوشهاش سوت می‌کشید و چشمهاش خیره به قامت مردی که نگاهش نمی‌کرد دنبال نشانی می‌گشت برای اثبات اینکه این یه کابوسه.

باید مقاومت می‌‌کرد، باید به افرادش دستور می‌داد اسلحه‌هاشون رو بردارن تا به جنگشون ادامه بدن اما نتیجه این مقاومت فقط مرگ بود، مرگ شمار بیشتری از همرزمهاش و شاید مرگ خودش مقابل چشمهای مردی که بهش قول داده بود زنده و سالم منتظرش می‌مونه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

the nepentheWhere stories live. Discover now