درد پیچیده توی شکم و کمرش اجازه خوابیدن بهش نمیداد. تخت فرمانده برای خوابیدن دو مرد کنار هم کوچک بود و همین امر باعث شده بود اون دو، شب رو چسبیده بهم بخوابن. سرش روی بازوی مرد بزرگتر قرار داشت و تنش چسبیده به تن اون گرمای بدنش رو احساس میکرد.
چند ساعتی رو تونسته بود با حس گرمای تنش و صدای نفسهای منظمش بخوابه، اما در نهایت هم کوچک بودن تخت، هم درد شدت گرفته کمر و پشتش بیدارش کرده بود. هوا کمی روشنتر به نظر میرسید، انگار که نزدیک به صبح بود.
نمیتونست به خوابیدن توی اغوش مرد ادامه بده، باید قبل از برگشتن مینجی به خونه میرفت. به صورت خوابیده مرد نگاه کرد و با حسرتی که دلیلش رو خوب میدونست کمی فاصله گرفت تا از اغوشش بیرون بره. هرچند همه وجودش درد میکرد اما دلش نمیخواست گرمای اون اغوش رو ازدست بده.
تلاش داشت بیسروصدا تخت رو ترک کنه، اما درد بدن و خواب سبک فرمانده این فرصت رو بهش نداد. به محض اینکه تلاش کرد پاهاش رو روی زمین بذاره بخاطر سوزش بدی که حس کرد، ناله بیاختیار از بین لبهاش خارج شد و مچش اسیر دست مرد بزرگتر که توی خواب و بیداری میپرسید: کجا میری؟
-قبل از اینکه مینجی برگرده باید برگردم خونه.
چشمهای خمار از خواب مرد تا نیمه باز شد و توی تاریکی بهش نگاه کرد. میتونست اخم نشسته روی ابروهاش رو ببینه.
-درد نداری؟ میتونی تا خونه بری؟
-خوبم.
چانیول کوتاه جواب داد و مرد بزرگتر بدون هیچ حرف دیگهای فقط سر تکون داد و چشمهاش رو بست.
میدونست رفتنش خود خواسته بود، اما این سکوت و بیتفاوتی فرمانده قلبش رو سنگین میکرد، حس خلا داشت. انگار که چیزی ارزشمند رو ازدست داده.
قدمهاش رو اهسته و با احتیاط برمیداشت تا سوزشی که با هر قدم توی بدنش پخش میشد رو کنترل کنه. فاصله کوتاه خونه فرمانده تا خونه خودش اون شب زیادی طولانی به نظر میرسید.
نه دراز کشیدن روی تخت خودش، نه بودن توی خونهای که سرمای خونه فرمانده رو نداشت بهش حس ارامش نمیداد. ذهنش جایی لابه لای سکوت بیون بکهیون گم شده بود. هرچند در نهایت جسم خستهاش به ذهن اشفتهاش پیروز شد و به خواب رفت، طوری که حتی متوجه برگشتن خواهرش نشد. فقط وقتی که صدای در رو شنیدن و بعد صدای خواهرش که داشت با کسی حرف میزد ذهنش کمی اگاه شد.
نمیدونست چه ساعتی از روزه فقط میدونست پلکهاش خستهتر از اینن که بتونه باز نگهاشون داره.
صدای باز و بسته شدن در اتاق رو شنیدن و حتی اینکه کسی کنارش روی تخت نشست حس کرد؛ عطر تنی که کنارش نشسته بود رو میشناخت اما همچنان علاقهای برای باز کردن پلکهاش نداشت.
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...