Part 44

855 296 337
                                    

نور زرد رنگ لامپ و بوی نامطبوع عودی که درحال سوختن بود اضطراب فراگیر دختری که جمع شده توی خودش یه گوشه تخت نشسته بود رو، زیادتر می‌کرد. نه چوبهای درحال سوختن و نه لباس نازکی که به تنش کرده بودن مانع از لرزش تن نحیفش نمی‌شد.

اوتسوکو تک تک کارهایی که باید می‌کرد رو بهش گفته بود. وقتی هیروشی به اتاق میومد برای کشتن و پاک کردن اثار خون فقط نیم ساعت وقت داشت. همه زنهایی که وارد این اتاق می‌شدن بعد از نیم ساعت به بیرون انداخته می‌شدن و ده دقیقه بعد سرباز ملازم وارد اتاق هیروشی می‌شد. یعنی برای فرار کردن قبل از اینکه جنازه اون لعنتی پیدا میشد فقط ده دقیقه وقت داشتن و این ترس دخترک هجده ساله رو بیشتر می‌کرد.

نمی‌تونست شکست بخوره، مرگ‌ و زندگی صدها نفر از همرزمانش به ماموریت اون بستگی داشت هرچند که وقتی در باز شد و منفورترین مردی که تا به حال دیده بودش وارد اتاق شد، ترس عظیمی وجود دخترک رو پر کرد. اون یه فرمانده نظامی بود. سالها فرمانده بیون رو ازار داده بود ولی هرگز فرمانده بیون برای کشتنش قدمی برنداشته بود. هیروشی هرچند قد کوتاه و جثه ریزی داشت اما قوی بودنش قابل حدس بود.

مرد شبیه حیوانی درنده که به شکار دربندش نگاه می‌کنه بهش خیره شد و نیشخندی به لب اورد. کتش رو از تن بیرون کشید و در حالیکه با ارامش دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد گفت: قبلا تو رو دیده بودم، تو همونی نیستی که بیون می‌گفت کلفتشی؟

چیزی توی گلوش داشت می‌شکست، بغضی که از وحشت دیدن تن برهنه اون عوضی به تنش افتاده بود.

قدمهای اون مرد به سمت تختی که روش نشسته بود باعث شد خودش رو عقب بکشه اما دیوار پشت سرش راهی برای فرار براش باقی نمی‌ذاشت.

هیروشی یه زانوش رو روی تخت گذاشت و روش خم شد. قلبش با سرعت سرسام اوری می‌تپید و تنش هر لحظه سردتر از قبل می‌شد.

مرد با خشونت کیمونوی ابریشمی که اوتسوکو تنش کرده بود رو کنار زد و سینه کوچک دخترک رو توی مشت ضمخت و کثیف خودش گرفت.

مینجی از درد نالید و این مرد رو برای بیشتر فشردن سینه‌اش راغب کرد.

-بیون هیچ وقت یاد نگرفت چیزی متعلق به خودش نداره. یاد نگرفتن قبل از اینکه من به زور بخوام ازش بگیرم باید زنهای زیبای توی دست و بالش رو بهم تسلیم کنه.

دست مرد در طول بدن سرد دختر بیشتر پیش رفت، متجاوزی که بدون رحم روی بدنش پیشروی می‌کرد دستش رو لای پاش برد و با چنگ زدن به خصوصی ترین قسمت بدنش نیشخند کثیفی به لب اورد. مینجی داشت بالا میاورد. محتویات معده‌اش رو توی گلوش احساس می‌کرد. بدنش منقبض شده بود و دستهاش بی‌حرکت.

پیشروی اون مرد روی بدنش هر لحظه اون رو توی سیاهچاله عمیق خاطرات کودکیش بیشتر فرو می‌برد. می‌دونست فقط باید دستش رو بالا ببره و گیره موش رو از روی موهاش برداره اما کشیده شدن زبون خیس و چندش اون مرد روی بدن نیمه برهنه‌اش کابوسی رو که سالها توش دست و پا زده بود رو براش یاداوری می‌کرد.

the nepentheWhere stories live. Discover now