ایده مست کردن با سرباز تحت امر برای یه فرمانده، خیلی جالب به نظر نمیرسید ولی بکهیون سالها بود که اهمیتی به چیزی نمیداد. پارک چانیول براش سرگرمکننده بود، جوانک پرشوری که چشمهاش از نفرت به فرماندهاش پر بود.
بطری مشروب رو بینشون روی میز گذاشت و مقابل سرجوخه جوان که معذب بودنش مشخص بود نشست. اول لیوان کوچک پسر جوان رو پر کرد و بعد هم لیوان خودش رو.
حرفی بینشون رد و بدل نمیشد در واقع هیچ حرفی برای گفتن وجود نداشت. بکهیون اجازه داده بود سربازش توی خونهاش مست کنه و این انقدر برای هردوشون عجیب بود که به سکوت وادارشون میکرد. خیلی از نوشیدنشون نگذشته بود، حتی بطری توی دست فرمانده به نیمه نرسیده بود که گوشهای قرمز شده و چشمهای خمار پسر کوچیکتر بهش فهموند که مرد مقابلش ظرفیتش کمتر از چیزی بوده که فکرش رو میکرد.
نیشخندی گوشه لبش نشست و لیوان نیمه خالیش رو دوباره پر کرد.-فکر میکردم ظرفیتت بیشتر باشه ولی انگار داری مست میشی.
-چون الکل نمیخورم.
صدای سرجوخه پارک وقتی داشت جوابش رو میداد زیادی خش افتاده و بم شده بود. ادا کردن همین چند کلمه هم انگار براش سخت بود. ولی جوابی که داد بیشتر از مست شدن زود هنگامش برای بکهیون عجیب بود. کمی از مایع زرد رنگ نوشید و با نگاه خیره به جفت چشمهای خمار روبه روش پرسید: چرا؟
-اگر مست باشم نمیتونم مراقب مینجی باشم.
باز مینجی... موضوع داشت جالب میشد. پارک چانیول و حساسیت بیپایانش نسبت به خواهرش سرگرم کننده بود. سری به تاسف تکون داد و لیوان خالی شده چانیول رو پر کرد. دلش میخواست سربهسر پسر روبهروش بذاره، خودشم نمیدونست چرا ولی چانیول براش جالب شده بود.
-خواهرت بزرگ شده، نیازی نداره تو مراقبش باشی. مشروب خوردنت قرار نیست اسیبی بهش بزنه.
چانیول چشمهای قرمز شدهاش رو بهش دوخت. نگاهش پر از خشم بود، نفسهای تند شدهاش به خوبی گواه بود که چه قدر حرف بکهیون خشمگینش کرده.
دستش رو دور لیوان کوچیک لبریز از مشروب فشرد و در حالیکه صداش کمی از حد عادی بالاتر رفته بود گفت: مردی که مسئولیت یه خانواده رو داره حق نداره دائم مست باشه. اسیبی نمیزنه؟ از زنت پرسیدی که مشروب خوردنت چه قدر ازارش میده؟
بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه نیشخندی زد و با صدای ارومتری گفت: یادم نبود زنت مرده، تو کشتیش....
برای چند ثانیه نگاه هر دو مرد به هم خیره موند. بکهیون نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. ایده مست کردن با زیردستش واقعا احمقانه بود. پارک چانیول به خودش جرات داده بود توی چشمهاش نگاه کنه و بهش توهین کنه... .
YOU ARE READING
the nepenthe
FanfictionComplete در فضای خفقانآور و پرالتهاب قرن 20 میلادی، ورود یک فرماندهی جدید به پایگاه مرکزی، همه چیز رو ترسناکتر و حتی تاریکتر میکرد. بیون بکهیون، فرماندهی دستنشانده ژاپنیها که شایعات عجیب و غریب راجعبهش، حتی زودتر از خودش به پایگاه رسیده ب...