Intro

665 78 58
                                    


اول، مقدمه‌ست و بعدش، تیکه‌ای از فیک با شخصیتای سکرت :)

امیدوارم از فیکم لذت ببرین ^-^

^_______^

چی میشه اگه یه روز از خواب بیدار شی و بفهمی، این دنیایی که توش زندگی میکردی، اون چیزی نبود که تو فکر میکردی؟!

یه دفعه میفهمی، کسایی که بعد مدت زیادی بهت نزدیک شدن، انسان نیستن!

و یه درد قلب عجیب این وسط پدیدار میشه که منبعش معلوم نیست...

تکه‌های گمشده‌ی حافظه... نفرین... مرگ...!

مسبب همه‌ی اینا کیه؟! خدا... خودمون... سرنوشت... شاید، نمیدونم... سرنوشت، راه‌های مختلف بهمون نشون میده ولی این آدما هستن که راه زندگیشون رو انتخاب میکنن.

شخصیت‌های که یه خوده جدید در خود پیدا میکنند... دنبال سرنوشت خود میروند، تا شاید به خوشبختی برسند... در این راه ممکنه ضربه‌های روحیه شدید بخورن... و با اینکه قوی هستن، باز امکان شکست وجود داره.

درسته باید قوی باشی، ولی بعضی مواقع میشه اون سد بلند که دور خودت کشیدی رو پایین بیاری و به بقیه اعتماد کنی... حتی اگه اینکارم نتونستی انجام بدی، میتونی برای خالی کردن خودت، از دردای وجودت... گریه کنی... تا جایی که دیگه حس سنگینی نکنی...

>~<>~<>~<>~<>~<

اینم یه تیکه از داستان :)

>~<>~<>~<>~<>~<

نزدیک دره ماشین رو نگه داشت و ازش پیاده شد. اصلا تو حال خودش نبود، به دره نزدیک‌ شد.

+ واقعا از این زندگی متنفرم، نمیفهمم که چرا باید همه‌ی این بلاها سر من بیاد اخه؟! چرا.. چراا... لعنتیی...!

بعد از دادی که زد احساس خالی بودن کرد و رو زانوهاش فرود اومد. با احساس خیسی روی صورتش، فهمید اشکایی که داشتن برای باریدن التماسش میکردن، بالاخره موفق شدن که ببارن.

+ ههاه... حس یه آدم رقت انگیز و دارم.

_ تو به هیچ عنوان رقت انگیز نیستی.

(...) چون خیلی نگرانش شده بود، از ماشین پیاده شد و به کاپوت ماشین تکیه داد. از پشت نظاره‌گر (...) شد... با جمله‌ای که شنید، نتونست جلوی خودش رو برای جواب دادن بگیره.

(...) به پشت سرش برگشت و به چشمهایی که بهش زل زده بودن خیره شد... فقط چند ثانیه طول کشید تا چشمهاشو ازش بگیره و دوباره به روبه‌روش خیره بشه.

تنها کسی که تقریبا زمان طولانی‌ای میشد که میشناستش، الان پیشش مونده بود و واقعا نظری نداشت که چرا هنوز ترکش نکرده... بالاخره هر کس که بهش میخواست نزدیک بشه، فقط برای قدرتی که پدرش... دوباره مغزش قفل کرد.

+ بهت قول میدم تبدیل به همون آدمی بشم که همیشه ازم میخواستی...

و همونطور که به دره خیره بود از روی زمین بلند شد و به طرف ماشین رفت.

~~~~~~~~~~

در با صدای بلندی باز شد و با پاهایی که انگار خیال ایستادن نداشتن به سمت رئیسش، حرکت کرد.
با اینکه سرش پایین بود، ولی میتونست نگاه زوم شده‌اش رو روی خودش حس کنه.

؟ نمیخوای حرف بزنی؟ یا لال شدی!

(...) با کلافگی این حرف رو زد و (...) با صاف کردن گلوی خودش، سعی کرد بدون لرزشی تو صداش خبرو بگه و باید شانس بیاره که با این همه سالی که کنارش بوده بهش رحم کنه!

! کاری که خواسته بودین رو انجام دادیم.

؟ خوب این که عالیه بالاخره تونستین این ماموریت و انجام بدین... خوب.. کو؟ کجاس؟!

! ولی جسدش ناپدید شده و افرادمون هر چقدر دنبالش گشتن نتونستن پیداش کنن...

یه نفس همه‌ی حرفارو گفت و با ترس منتظر ریکشنش موند. بعد از شنیدن صدای داد بلندی، یه چیز فلزی محکم به سمت راست پیشونیش خورد و زمین افتاد. احساس خیسی و درد زیاد روی پیشونیش، نشون میداد زخم عمیقی برداشته ولی قلبش خیلی بیشتر از اون زخم درد میکرد.

؟ پس شماها چه غلطی میکنین..؟ به هیچ دردی نمیخورین...! از اولم نباید این کارو به شما میسپردم.. خودم باید حلش کنم. از جلو چشمام گمشو...

با زخم جدیدی که روی جسمش احساس میکرد و زخم بزرگی که به غرورش خورده بود... از اونجا خارج شد. تا در بسته شد... چشمهاش از حرص خیس شدن.

! از عامل این درد، انتقام میگیرم...

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz