Part 29 ✔

43 17 35
                                    


همینطور برای خودش، داشت قدم میزد تا به عمارت برسه. یه دفعه با حس کردن چیزی وایستاد...( انگار کسی داره نزدیکم میشه! )

اول خواست قایم بشه، ولی فرصت خوبی براش بود، پس به راهش ادامه داد.. یه دفعه قامت آشنایی رو از دور دید که داره به سمتش میاد...

~~~~~~~~~

اعصابش خیلی خورد بود، بخاطر حرفایی که کریس بهش زد... تقریبا اون جریان رو یادش رفته بود، ولی به لطف کریس یادش افتاد. توی اتاقش رژه میرفت و با خودش حرف میزد.

+ صبر کن ببینم! اون از کجا...

توی جاش خشک شد و فقط دعا میکرد اون چیزی که به ذهنش میرسه، درست نباشه.

+ فقط این نباشه... خواهش میکنم..! نکنه تمام این مدت بخاطر اون قضیه...

همینطور که بلند فکر میکرد، یاد قیافه‌ی کریس بعد حرفش افتاد...
اون موقع که کریس اون حرفارو زد، واقعا ازش عصبانی شد... برای همین نتونست جلوی خودش رو برای نگفتن اون جمله بگیره..

+ من چرا باید اینقد احمق باشم آخه..؟! مطمئنم خیلی ناراحتش کردم... :"(

نگاهش سمت در رفت.

+ ولی خوب واقعا نباید اون حرف رو میزد... اون پیرمرد هر کاریم کرده باشه، منو به فرزند خوندگی گرفت و ازم مراقبت کرد...
درست زمانی که تنهای تنها شدم، اون کسی بود که از دستام گرفت و بدون اینکه ازم چیزی بخواد، مثل یه پدر...

با گفتن کلمه‌ی پدر، مکثی کرد. خودشم میدونست با جریانی که پیش اومده دیگه نمیشه بهش به چشم پدر نگاه کرد، ولی کای هنوزم نمیتونست نسبت بهش بی‌احساس باشه...

+ البته اونم از دید خودش حق داره... بالاخره زیاد از رابطمون یا مهربونیایی که بهم کرده، خبر نداره که...

سمت در راه افتاد و با باز کردنش، سرش رو از لاش خارج کرد، تا مطمئن بشه کسی اون بیرون نیست.

+ ولی هنوزم باید ازش، عذر بخوام...

به سمت در اتاق کریس رفت و بعد در زدن منتظر باز شدنش موند. ولی نه صدایی اومد، نه کسی در رو باز کرد! با اخمی که صورتش رو در بر گرفت، بار دیگه در زد، ولی بازم هیچی...
این دفعه دستگیره‌ی در رو گرفت تا باز کنه، ولی درم قفل شده بود! لباش آویزون شدن.

+ کجا رفته پس..؟ یعنی اینقد ناراحت شده...؟! :"(

دوباره به اتاقش برگشت. سمت پنجره‌ی اتاقش رفت و بازش کرد. بدنش رو، به بیرون اتاقش متمایل کرد و سرش رو به اطراف چرخوند.

با ندیدن کسی، پاهاش رو از پنجره رد کرد و از لبه‌ی پنجره گرفت تا نیوفته. کمی خودش رو سمت راست، جایی که یه درخت نزدیکش بود، کشید.

+ خیلی دوست دارم درخت عزیزم. ^_^ تو نبودی من چیکار میکردم...؟!

یه بوس واسه‌ی درخت فرستاد و توی محوطه راه افتاد، تا کریس رو پیدا کنه.

همینطور که میرفت جلو، با دیدن یه هیکل از دور و احتمال دادن به اینکه کسی جز کریس نمیتونه باشه، شروع به دوییدن سمتش کرد.

~~~~~~~~~

با معلوم شدن قیافه‌ی کسی که سمتش میدویید، پوزخندی لبش رو پوشوند.

= مثل اينکه لازم نیست خودم رو به دردسر بندازم، آخر خودت پیدات میشه... :)

همینطور که دستاش رو داخل جیبش فرو میکرد، کمی قدم‌هاش رو تندتر کرد و به سمت عسلش رفت.

کای وقتی بهش رسید، بدون اینکه دقت بکنه خودش رو انداخت بغلش... کارش باعث شد هون دستاش روی هوا بمونه و پوزخندشم روی لبهاش خشک بشه...

+ خیلی متاسفم برای حرفایی که زدم.. عصبانی بودم خوب...

با شنیدن حرفاش به خودش اومد و دستاش رو دورش حلقه کرد. سرش رو خم کرد و کنار گوشش حرفش رو به طور زمزمه گفت...

= دقیقا برای چی داری عذرخواهی میکنی عزیزم..؟!

کای با شنیدن صدای آشنایی، زودی خودش رو از بغلش بیرون کشید. با شوک بهش نگاه میکرد و این قیافه برای سهون زیادی کیوت بود... دستش رو بلند کرد تا موهاش رو بهم بریزه، ولی کای با عقب کشیدن خودش، اجازه‌ی این کار رو نداد.

+ تو اینجا چیکار میکنی...؟!

به دستش که رو هوا مونده بود نگاهی کرد و دوباره پوزخندش، روی لبهاش برگشت. با پایین آوردن دستش، مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد.

= من که گفتم فردا میبینمت. :)

آخر جمله‌اش لبخندی اضافه کرد. کای هنوزم توی شوک بود.. ( هیچکس نمیتونه از حصارا رد بشه... پس چطور اخه..؟! یعنی کریس.. نه.. نهه.. اون عمرا بزاره کسی، اونم به این راحتی.. به اینجا بیاد.. البته اونم سالم...! )

با نگاهش سرتاپاش رو بررسی کرد... ولی کاملا عادی و مرتب بود، اصلا هیچ نشونه‌ای از درگیری دیده نمیشد..

+ تو چطور اومدی تو..؟ کریس تو رو راه داده؟ زود باش حرف بزن، وگرنه بقیه رو خبر میکنم...

سهون یواش یواش بهش نزدیک میشد.. ولی کای فاصله‌اش رو باهاش حفظ میکرد. با تلاشی که نتیجه‌اش صفر بود، بالاخره منصرف شد.

= خوب کدوم گزینه بهتره؟!
یک: اینکه خودم یه راهی پیدا کرده باشمو قایمکی اومده باشم پیشت...؟!
یا دو: اینکه کریس منو راه داده باشه، حالا به هر دلیلی...!

سرش رو به سمت چپش، متمایل کرد و با لبخند آرومی، به کای زل زد.

کای توی فکر فرو رفت. ( به این قیافه نمیخوره قایمکی اومده باشه... اخه زیادی خونسرده... اه.. واقعا نمیدونم.. کریسو میخوام...) قیافه‌اش با فکر کردن به کریس، زار شد.. و اخمای سهون بخاطر دلیلش، توی هم رفت..!

+ هر جور که اومدی واسم مهم نیست... ولی زودتر از همون راهی که اومدی، برگرد.

با پشت کردن بهش، خواست ازش دور شه و به دنبال کریس بگرده.. ولی یه دفعه توی جاش خشک شد...!

^_______^

چه حال میده، جای حساس ول میکنی >~< هار هار هار

ووت و نظر یادتون نرههه ^_^

جمله‌ی عزیزمو خیلی وقته نمیگم ... باشد که رستگار شویم *-* اون با این فیک خونیامون /=

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ