Part 24 ✔

57 23 11
                                    


وقتی توی راهرو، دست راست رئیس رو دید، جلوش توقف کرد. با اینکار اونم با نگاهی بهش وایستاد، نیشخندی زد و دست به سینه منتظر حرف زدنش موند.

= چیشده؟ باخت سریه پیش، به اندازه‌ی کافی واست آبرو‌بر نبود..؟

با اخمی بهش نگاه کرد، ولی سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه.

÷ میخواستم مثل آدم به هم معرفی شیم... اوپس یادم نبود که شما حتی آدمم نیستین...!

با نیشخندی، جمله‌ی دومش رو گفت و با لذت، به نتیجه‌اش که خنده‌ی حرصیش بود نگاه کرد.

= و به همین دلیل، باید فاصله‌ات رو با ما و مخصوصا من حفظ کنی، چون هم سطح ما نیستی.

با نزدیک شدن بهش، این جمله رو در گوشش گفت، که باعث عصبانیت انسان روبه‌روش شد. دوباره با نیشخندی عقب کشید و با نگاه کردن به چشمهای عصبانیش، آخرین جمله‌اش رو گفت و راه خودش ادامه داد.

= با هم سطح‌های خودت بگرد و بپا یه وقت آسیب نبینی. :)

÷ لعنت بهت...

~~~~~~~~~~~~~

با وارد شدن به اتاق رئیسش، در رو بست و به صندلیش نزدیک شد.

؟ چیزی شده؟

= در مورد این جدیده، جدی‌این؟

به صندلیش تکیه داد و با قفل کردن دستهاش به هم، درست توی چشمهاش نگاه کرد.

؟ مشکلی داری تو؟

= خب اون، معمولیه...

؟ ولی خیلی بدرد بخوره. خودت که شنیدی مین چی گفت! اونقدری قوی هست که تو گروه بمونه.

با نیشخندی بهش زل زد، که با ابروهای توی هم رفته نگاهش میکرد.

؟ آخی عزیزم اخماتو تو هم نکن، زشت میشی!

= مسخره نشو...

رئیس بلند شد و با رفتن سمتش، درست کنارش ایستاد. یه دستش رو دور شونه‌اش انداخت و بهش آویزون شد.

؟ آخی... هونیه ما چرا هیچ موقع اعصاب نداره...؟ این همه بی‌اعصاب بودن اصلا واست خوب نیستا...!

هون از زیر دستش جاخالی داد و کناری رفت. رئیس تکخندی زد و با برگشتن سمت میزش، بهش تکیه داد و بازم به هون خیره شد.

= خسته‌ام، کی کارمون تموم میشه...؟

؟ وقتی اون بچه دستمون بیافته. :)

همونطور که به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود، زیر چشمی نگاهی بهش انداخت که با دیدن نیشخندش، ابروهاش دوباره تو هم رفتن.

= نمیخوای که بهش آسیب بزنی...؟

؟ چرا باید همچین کاری بکنم؟! من که هیولا نیستم...!

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡDonde viven las historias. Descúbrelo ahora