صبح با سردرد بدی بیدار شد.. مثل یخ شده بود بدنش. وقتی به اطراف نگاه کرد دید پنجره تا آخر بازه!!!با لرزشی که از سرما گرفته بود به زور از جاش بلند شد، تا بره ببندتش. داشت با خودش فکر میکرد که چرا باید توی پاییز پنجره باز کنه، که چشمش به کولر روشن افتاد و با تعجب یه نگاه به خودش که داشت مثل چی میلزید و دوباره به کولر نگاه کرد...
+ لعنتییی!!! کیی... این... کولر و... روشن... کرده...؟!
بلند و کلمه به کلمه، جوری که انگار با کسی حرف میزد، داد زد و تا جایی که میتونست با سرعت طرف کنترل رفت و خاموشش کرد.
+ چرا کسی باید روشنش کنه اخه؟! اونم تو این سرما! لعنت بهش تا ته روشنهه...!!!
+ باید یه حموم آب گرم بگیرم، وگرنه سرما میخورم... البته اگه تا الان نخورده باشم.
زود خودش رو به حموم اتاقش رسوند.
~~~~~~~~~~
سوهو بعد از اینکه از خواب بیدار شد، مستقیم به سمت اتاق کریس رفت. با رسیدن به در اتاقش، بدون اینکه در بزنه، بازش کرد و وارد اتاق شد.
* مثل چی خوابیده -_-
به سمت تخت رفت، ثانیهای نگاهش به پاتختی خورد و پارچ پر آبو دید. با رسیدن فکری به سرش، نیشخندی روی لبش ظاهر شد. پارچ و بلند کرد و بالا سر کریس گرفت...
* کریس تا سه میشمرم... پاشدی پاشدی... پانشدی، دیگه عاقبت کار دست خودته :)
* یک... دو...
کریس غلتی زد و دیگه عکس العملی، از خودش نشون نداد. سوهو با حالت پوکری بهش نگاه کرد. با انداختن شونهاش به بالا، پارج و کج کرد...
با ریختن آب روی سر و صورتش، مثل برق گرفتهها از خواب بیدار شد._ لعنتیی...!! چه خبره؟! چی شده؟!
با شنیدن صدای قهقهای که از کنارش میومد، به اون طرف نگاه کرد. وقتی سوهو رو در حالتی دید، که با گرفتن شکمش داشت رو زمین از خنده میمرد... پوکر بهش زل زد...
_درد بگیری.. خفه شو ببینم!
* وای... آیی... نمیدونی قیافت چقدر خندهدار شده بود...! وایی جرر...
بزور جلوی خندهاش رو گرفت و نگاهی به کریس آبکشی شده، کرد... و دوباره از خنده پوکید...
کریس از جاش بلند شد، تا به سمت سرویس بهداشتی بره. وقتی میخواست از کنار سوهو بگذره، لگد محکمی به باسنش زد. وقتی کریس در و بست، سوهو سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.
بعد چند دقیقه، با پوکریت کامل از سرویس اومد بیرون و به سمت کمد لباساش رفت.
* معذرت خواهی نمیکنم، حقت بود... که به من دربارهی کارایی که میکنی چیزی نمیگی، هاا...؟!
وقتی سوهو شروع کرد به صحبت کردن، کریس با نیشخند، در حالی که پشتش به سوهو بود، منتظر عذرخواهی بود... ولی با شنیدن حرفش، دوباره صورتش پوکر شد.
_ آخه آدم زرنگ، وقتی دو سال منو ول کردی و همینطوری، برای خودت رفتی خارج... من چطور بیام بهت در مورد کارام توضیح بدم؟!
سوهو با گذاشتن یه دستش، به زیر چونش، حالت متفکری به خودش گرفت.
* اینم حرفیه...!
البته با در نظر نگرفتن اینکه، اگه خودت میخواستی، خیلی راحت میتونستی باهام ارتباط برقرار کنی...بعد نیشخندی روی لبش ظاهر شد.
کریس در حالی که کتش رو میپوشید، سمتش برگشت و با دیدن نیشخندش، چشمی چرخوند.* خوب حالا گذشتهها گذشته... ولی دیگه نمیتونی از توضیح دادن در بری.
_ همیشه فضول بودی...
* خوب میشناسیم... ولی فقط منه گذشته رو...
جملهی آخرش رو، در حالی که قیافش دیگه شاد نبود، زمزمه طور گفت.
پشت سر کریس، از اتاق خارج شد._ بریم پیش وی، اونجا حرف میزنیم. دیگه فکر کنم اونم بیدار شده باشه.
با هم داشتن به سمت اتاق وی میرفتن، ولی درست وقتی داشتن از جلوی اتاق کای رد میشدن، در باز شد و کای با لباس بیرون، جلوشون ظاهر شد.
+ شت...
کای با دیدن اون دونفر جلوش، چشمی چرخوند و به بخت بدش، لعنتی فرستاد.
+ چیزه.. من یکم کار دارم، زودی بر میگردم... فعلا...
خواست زودی جیم بزنه که کریس با گرفتن یقهش از پشت، نگهش داشت.
_ کجا با این عجله؟! تشریف داشتین حالا...!
* آخی.. پسرکمون خیال فرار به سرش زده بود؟!
کای با قیافهای آویزون، به جفتشون نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چرا باید اینقدر، بد شانس باشه؟!
_ کجا داشتی میرفتی قایمکی؟
کای یقهی خودش و از دست کریس خارج کرد و با حالت پوکری، مشغول تکوندن و تمیز کردن گرد و خاک، از روی کتش شد...
+ چرا باید بهت جواب پس بدم؟!
ابروی خودش رو بالا انداخت و دوباره در اتاقش رو باز کرد.
_ حواسم بهت هست، فکر نکن راحت میتونی فرار کنی و کسیام نفهمه!
+ اوکی باباا!
با پشت کردن بهشون، وارد اتاقش شد و در رو محکم کوبید.
* دلم به حالش میسوزه... چرا باید اینقد بدشانس باشه اخه؟!
_ فعلا این قضیه بمونه... چون الان باید روی قضیهی خودمون، فوکوس کنیم...
با تایید شدن حرفش توسط سوهو، دوباره با هم راه افتادن...
^_^_^_^_^_^_^
اینم از این پارت :)
YOU ARE READING
𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡ
FanfictionCouple: Sekai🥀 Kookv🥀 Kairis🥀 Genre: Paranormal⛓ Fantasy⛓ Comedy⛓ Mystery⛓ Romance⛓ Angst Up Days: Wednesday channel: @Drk_fiction مقدمه داره.. :)