Part 32 ✔

48 14 4
                                    


در عمارت رو باز کرد و وارد شد، ولی تا خواست سمت اتاق کای حرکت کنه، صدای وی نزاشت که به راهش ادامه بده... به بالای پله‌ها نگاه کرد.

' صبر کن! کجا بودی تو؟!

زود از پله‌ها پایین اومد و به سمت کریس رفت. وقتی بهش رسید با کمی مکث، تصمیم گرفت تو اتاق باهاش حرف بزنه.

' بریم اتاقم... اینجا نمیشه حرف زد!

به طرف اتاق کای نگاهی انداخت و دوباره نگاهش رو به کریس داد. کریس با کنجکاوی بهش نگاه کرد و دنبالش راه افتاد تا به اتاقش برن. وقتی میخواست از پله‌ها بالا بره، زیر چشمی نگاهی به اتاق کای انداخت.. یه حسی داشت که نمیدونست چیه...

بعد از وارد شدن کریس، زود خواست در رو ببنده ولی دستی مانع کارش شد... وقتی در دوباره باز شد، سوهو از پشت در نمایان شد.

' کجا رفتی تو یه دفعه؟ زود باش بیا تو، میخوام در مورد موضوع مهمی حرف بزنم...

وقتی سوهو وارد شد، در رو بست و به سمت لبتابش راه افتاد. با نگاهی به اون دو، دید همینطور کنار هم موندن..

' چرا همینطور وایستادین..؟ بشینین دیگه!

نگاه مشکوکی به جفتشون انداخت.. ( این دوتا خیلی مشکوک میزنن..! ) مشغول روشن کردن لبتابش شد.

_ زود باش بگو چی شده..؟ حالم خوب نیست.

' وقتی بفهمی چی شده، حالت جا میاد..

کریس رفت و کنار وی روی مبل نشست... ولی سوهو فقط کنار مبل همینطور وایستاد. ویدیو رو پلی کرد و لبتاب رو به سمتشون چرخوند.

' این ماشین رئیسه، که داره به خارج شهر میره..

کریس داشت با دقت نگاه میکرد، ولی سوهو اصلا توجهی نمیکرد!

' اما آخرین ویدیویی که تونستم گیر بیارم از دوربینا.. اینه...

با مکثی، ویدیوی جدید رو پلی کرد. ویدیو داشت همون ماشین رو نشون میداد که به طور عجیبی به سمت دره میروند... ولی درست نزدیکش، ترمز کرد.. اما ایستادن ماشین با منفجر شدنش، یکی شد...

_ یعنی چی..؟! چطور اینطور شد؟ رئیس الان کجاست..؟

کریس چون شوکه شده بود، پشت سر هم سوالایی که تو سرش نقش بسته بودن رو میپرسید.. ولی دریغ از جوابی...

' رئیسم توش بود، چون ماشین هیچ توقفی نداشته.. پس فکر نکنم دیگه...

به جمله‌اش ادامه نداد، چون لازم نبود. در واقع زیاد ناراحت نبود چون میشه گفت، اصلا اون فرد که همه‌اش بهش رئیس میگفتن و نمیشناختن... ولی وقتی به کای فکر میکرد، ناراحت میشد... و البته نقشه‌ی بر باد رفتشون.

هر سه‌شون فقط به نقشه و کای فکر میکردن... کریس از طرفی خوشحال شد که دیگه قرار نیست اون پیری رو ببینه، ولی از طرفی وقتی به نقشه‌شون فکر میکرد، عصبانی میشد. بلند شد و به سمت در رفت.

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡWo Geschichten leben. Entdecke jetzt