Part 19 ✔

63 19 38
                                    

هلوووو ^_^

همونطور که قول دادم این قسمت یکم طولانی‌تر کردم و قسمت بعدیم طولانی میکنم، گفتم دیگه یه دفعه خیلی حجمش زیاد نشه :) ببینین چقد به فکرتونم ;)

^_^_^_^_^_^_^

بعد از نیم ساعت، ماشین رو دوباره گوشه‌ای پارک کرد. با بستن چشمهاش به پشتیه صندلی، تکیه داد. ( حس میکنم رفته رفته قضیه از اینی که هست، قراره پیچیده‌تر بشه! و من اصلا از این اوضاع خوشم نمیاد...) با کشیدن آهی، صندلیه راننده رو خوابوند و با برگشتن به بغل، سعی کرد کمی استراحت کنه.

با باز کردن چشمهاش، نگاهش به کای افتاد. روی کای خم شد تا صندلیه اون رو هم بخوابونه، که بعدا بدن درد نگیره. وقتی داشت صندلی رو میخوابوند، کای سرش رو به سمتش برگردوند و باعث میخکوب شدن کریس شد.

_ لعنتی...!

با تکون دادن سرش، سعی کرد حواسش رو جمع کنه. بعد تموم شدن کارش، دوباره روی صندلی خودش رو پهن شد. اولش به کمر دراز کشیده بود، ولی نتونست تحمل کنه و دوباره به پهلو چرخید.

با اینکه میخواست، بخوابه و استراحت کنه، ولی به کای زل زده بود. خودشم نمیدوست چرا باید اینطور بهش زل بزنه! به تموم جزئیات صورتش دقت میکرد؛ از خط فکش، یواش یواش به بالا میرفت... لب‌های برجسته و خوش‌فرم ( که وقتی آویزونشون میکنه، آدم خل میشه...) بینیه نخودی ( نه تنها لبهاش، بلکه بینیش هم آدمو ترغیب به گاز گرفتنش میکنه...) چشم‌های کشیده و گربه‌ مانند ( که بیش از حد خطرناکه و راحت میتونه آدم رو به زانو در بیاره، بیش از اندازه اغواگرن...) اون ابروهای کشیده ( دلم میخواد نازش کنم...)

کریس با آه بلندی چشم‌هاش رو بست. ( فک کنم دیوونه شدم...!) نتونست با بسته موندن چشمهاش کنار بیاد و دوباره بازشون کرد و مستقیم به کای نگاه کرد.

_ بالاخره که اون خوابه و منم خوابم نمیبره. خوب شد رئیس خونه نیست، وگرنه بد دردسری میشد! اه... تو چرا همش دردسر درست میکنی آخه...؟

بعد از چند دقیقه، بالاخره سعی کرد کمی بخوابه؛ تا این خستگی که به تنش افتاده بود رو برطرف کنه.

بعد به خواب رفتن کریس، کای چشم‌هاش رو باز کرد و بهش نگاهش انداخت.

+ پیس پیس... خوابی واقعا؟!

با ندیدن عکس‌العملی از کریس، اهی از سر آسودگی کشید.

+ وای چرا اونطوری بهم زل زده بودی آخه..؟! حس میکردم میخوای منو با نگاهت سوراخ کنی...!

زمزمه طور این حرف رو زد و با باز کردن آروم در، از ماشین پیاده شد و همونطورم بست. به سمت جنگل راه افتاد. ( نمیخوام دستی دستی خودمو به کشتن بدم، پس ممنون... تنهایی رفتن به خونه بهتره..! میدونم خیلی از دستم عصبانی‌ای...) همینطور به راه رفتن، ادامه میداد.

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡWhere stories live. Discover now