وقتی به در اتاق رسیدن، کریس بدون گفتن چیزی، یه دفعه جلوی در ایستاد. با تعجب بهش نگاه کرد، ولی کریس بازم تکونی نخورد. سوهو چشمی چرخوند و خواست در رو باز کنه، که یه دفعه صدای باز شدن قفل اومد و وی از پشت در نمایان شد.
' تعجب کردم که یادته، در رو همیشه قفل میکنم!
کریس شونهای بالا انداخت و از کنار وی رد شد. وی بعد چشم غرهای به کریس، سمت سوهو برگشت و با اشاره، به داخل دعوتش کرد.
* خوب خوب رسیدیم به جایی که شما باید به من حساب پس بدین...
_ چرت نگو، ما حساب مساب نداریم! چون دیگه میشه گفت داریم باهم کار میکنیم و اینکه باهم دوست هستیم، میخوام جریان رو بهت بگم.
* خوب حالا، شروع کنین.
با کنجکاوی، نگاهش رو بین جفتشون میچرخوند.
' اهم... نمیخواین بشینین احتمالا.
وی با حالت کلافهای، بهشون نگاه میکرد... کریس رفت روی تخت و با دراز کردن پاهاش، به تاجش تکیه داد. سوهوام روی مبل تک نفرهی کنار تخت، نشست.
' خوب... واقعا نمیدونم چطور باید تعریف کنم جریان رو...
با نگاهی به سوهو که با حالت بیحسی بهش زل زده بود، آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد بالاخره بحث و شروع کنه.
' خوب اول باید قول بدی که به هیچ کس دربارهی این جریانات نگی...
* خنگ نیستم خودم میدونم...
_ اصلا دوستی داره که...
نگاهی به کریس که سرش رو کج کرده و به تاج تخت تکیه داده بود و با ابروی بالا انداخته و نیشخند، بهش زل زده بود، کرد. چشماش رو برای ثانیهای بست و ادامهی جملش رو، رو به وی گفت...
* و نگرانم نباش. اصلا کسی رو جز کریس... ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم...
وی اول چشم غرهای به کریس، که صورتش دیگه حسی رو منتقل نمیکرد، رفت...
بعد به سوهو نگاه غمگینی کرد. خیلی خوب درکش میکرد؛ چون خودشم دوستی جز کریس نداشت... بخاطر تفاوتش، کسی بهش نزدیک نمیشد... هر کسام نزدیک شده، بخاطر سواستفاده بوده...جفتشون با نگاه کردن به هم، حس اطمینان میکردن... که باعث شد، لبخندی روی لبشون ظاهر بشه... این حس، براشون شیرین میومد.
' اوکی، شروع میکنم...
کریس منو از دست یه سری آدم که داشتن اذیتم میکردن، نجاتم داده... اون لحظه در اوج ناامیدی بودم که کریس، مثل قهرمانا، ظاهر شد...
خوب شاید دیدارمون کلیشهای باشه، ولی هر بار با یادآوریش، خوشحال میشم که باعث شد بتونم با کریس آشنا بشم...وی نگاهی به کریس کرد، ولی کریس چشمهاش رو بسته بود و سرش رو به تاج تکیه داده بود... بدون ذرهای تکون خوردن؛ که باعث به وجود اومدن لبخندی، روی لبهاش شد...
سوهوام دوباره به همراه وی، سمت کریس، خیره شده بود( انگار دوباره خوابیده... ) وقتی نگاهش رو از کریس گرفت و به وی داد... لبخندش توجهش رو جلب کرد. با دیدن اون لبخند، دردی توی سینهاش احساس کرد، بخاطر همین سرش رو پایین انداخت... ( من باید خوشحال باشم... آره خودشه... ) لبخندی روی لبهای خودش هم ظاهر شد... به همراه اشکی سمج، که از گوشهی چشمش به بیرون، خزید.
YOU ARE READING
𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡ
FanfictionCouple: Sekai🥀 Kookv🥀 Kairis🥀 Genre: Paranormal⛓ Fantasy⛓ Comedy⛓ Mystery⛓ Romance⛓ Angst Up Days: Wednesday channel: @Drk_fiction مقدمه داره.. :)