از الان بهتون میگم ببخشید این پارت یکم کوتاه شد و باید بگم اصلا حوصله نداشتم، اینم بزور تونستم بنویسم... بازم ببخشید :(
نمیدونم قبول میکنین یا نه ولی برای عذرخواهی، براتون کاور مورد علاقمو گذاشتم بالا اگه نگاه کنین ♡~♡
^_______^
( نمیدونم برم پیشش چه واکنشی نشون میده، ولی این و میدونم که واقعا به دیدنش احتیاج دارم... )
همینطور به سمت جنگل رانندگی میکرد، تا به مکان مورد نظرش برسه.
= باید از نزدیک مراقبش باشم، ولی خیلی سخته اینطوری... آه.. واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم...
اون اطراف رو قشنگ میشناخت، چون زیاد به اونجا اومده بود... اول خواست با ماشین وارد جنگل بشه، ولی بعد کمی فکر کردن به این نتیجه رسید که پیاده بره امنتره... با پارک کردن ماشین یه جای خوب که کسی نتونه ببینه، از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت، راه افتاد.
= باید جریانی که بین مکس و مین هست رو بفهمم...
بعد از اینکه به دروازهی عمارت رسید، با دود سیاهی خودش رو پوشوند و از حصار رد شد.
~~~~~~~~~~~
' کریس...
وقتی بالاخره، جستجوهاش نتیجه داد، شروع کرد به دنبال کریس گشتن.. ولی دریغ از نشونهای...!
بعد چند ضربه به در، خواست بازش کنه، که با در قفل روبهرو شد...!
' یعنی چی؟ کجایی اخه..؟
چند بار دیگه به در ضربه زد و همینطور پشت سر هم اسمش رو صدا میکرد، ولی هیچ تاثیری نداشت.
' چرا جدیدا انقد عجیب شده رفتارش..؟! کارایی رو انجام میده که ذرهای فکرشم نمیکردم..!
دوباره سمت اتاقش خواست برگرده که یادش افتاد، کای از وقتی که با کریس اومدن، اصلا از اتاقش بیرون نیومده..! راهش رو سمت اتاق کای کج کرد.
با رسیدن به اتاق، چند بار در زد و منتظر موند که جوابی از داخل بشنوه... ولی بازم هیچ صدایی نشنید!
' جریان چیه اخه..؟! یعنی چی...؟ یکی معلوم نیست کجاست! این یکیم که جواب نمیده کلا... -_-
دستش رو روی دستگیرهی در گذاشت و کمی مکث کرد...
' فقط میخوام چک کنم... چیزی نیست که...
در رو باز کرد و اول سرش رو داخل فرستاد... با ندیدن چیزی، یواش یواش داخل شد، تا سرکی بکشه.
به اطراف نگاه کرد، ولی کای رو پیدا نکرد..! با تعجب به اطراف نگاه کرد، حتی چند بار اسمشم صدا کرد، ولی بازم دریغ از گرفتن جوابی...
' یعنی با همن...؟
از اتاق کای بیرون زد و سمت اتاق خودش راه افتاد. وقتی وارد اتاق شد بلافاصله سمت لبتابش رفت، یه دفعه متوجه شد آدمی که کنار لبتابش خوابیده بود، دیگه اونجا نیست...! با بستن چشماش، سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد.
' خدایا میخوام سرم و از دست اینا بکوبم به دیوار..! انگار خونهی ارواح شده یهو..! اینا کجا غیبشون زد اخه..؟!
به سمت لبتابش رفت، تا چیزی که پیدا کرده بود رو تنهایی چک کنه.
' اخرشم تنهایم. :(
^________^
دوستون دارم لاو یو ( ・_・)♡
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡ
ФанфикшнCouple: Sekai🥀 Kookv🥀 Kairis🥀 Genre: Paranormal⛓ Fantasy⛓ Comedy⛓ Mystery⛓ Romance⛓ Angst Up Days: Wednesday channel: @Drk_fiction مقدمه داره.. :)
