𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡ

Part 9 ✔

چند بار تو جاش غلت خورد، احساس گرمای شدیدی داشت.

+ های... حس میکنم دارم آتیش میگیرم!

بلند شد و نشست.

+ اخه توی پاییز چرا باید اینقد گرمم شه، انگار که تو تابستونم؟!

پیراهنش رو از تنش در آورد و دوباره روی تخت وِلو شد، بازم احساس گرما میکرد! نمیدونست واقعا چرا با اینکه کولر اتاقشو روشن کرده، بازم باید اینقد گرم باشه!!

+ اهه... از گرما متنفرم...

با ناله گفت و خودش رو محکم روی تخت کوبوند. یواش یواش احساس کرد که چشماش داره سنگین میشه، که یه دفعه صدایی شنید و چشمهاش رو باز کرد.

+ صدای چی بود؟!

گوشاش رو تیز کرد، اما وقتی چیزی نشنید، با انداختن شونه‌هاش به بالا دوباره چشماش رو بست. چند ثانیه از بستن چشمهاش نمیگذشت که، دوباره بازشون کرد تا اطمینان کامل پیدا کنه که چیزی نیست...

کل اتاق رو با چشماش رصد کرد. وقتی دیگه خواست با خیال راحت بخوابه، چشماش به یه سایه‌ کنار پنجره‌اش خورد. یه دفعه‌ای تو جاش نشست و با مالیدن چشماش با دقت بیشتری به اون قسمت نگاه کرد! با ندیدن چیزی نفسش رو آسوده بیرون داد.

+ هووف خیالاتی شدم رسما! واقعا که... فک کنم دیگه نباید فیلم ترسناک نگاه کنم، روم تاثیر گذاشتن!

قیافه‌ی پوکری برای خودش گرفت. وقتی خواست بخوابه، چشمش دوباره به پنجره خورد و متوجه شد پنجره بازه. با حالت متعجبی به پنجره نگاه کرد.

+ ولی من که بسته بودمش! یعنی چی اخه؟!

بلند شد تا ببندتش و به صحبت کردن با خودش ادامه داد.

+ ولی من قشنگ یادمه که برای روشن کردن کولر، بستم اینو...

وقتی به پنجره رسید، خواست دستگیره‌اش رو بگیره که چشمش به یه چیز کوچیک آبی رنگ خورد که روی هوا شناور بود و داشت به سمتش میومد. با کنجکاوی موند تا ببینه چیه، که دید یه پروانه‌ی خیلیی خوشگله که داره به سمتش میاد.

+ وایی چقد خوشگلی تو!

با چشمایی که برق میزدن بهش زل زد. پروانه همینطور سمتش میومد... آخرش اومد و روی شونه‌ی لخت کای نشست.
کای شوکه به پروانه که الان روی شونش بود نگاه کرد.

+ از کی تابحال پروانه‌ها همینطوری میان روی شونه‌ی هر کس که دیدن میشینن...؟!

دستش رو به سمتش برد، که پروانه بال زد و روی دستش نشست.

+ ولی خیلی خوشگلی میدونستی♡~♡

به سمت تختش رفت و پروانه رو روی پاتختی گذاشت، که دوباره یادش افتاد پنجره بازه... به پروانه نگاه کرد و سمت پنجره رفت.