Part 21 ✔

53 19 21
                                    


تازه خوابش برده بود که حس کرد، کسی وارد اتاقش شده! هر کاری میکرد نمیتونست چشمهاش رو باز کنه، انگار تو حالت خواب و بیداری بود.
صدای پا وقتی به تختش رسید، متوقف شد.

¿ فک کنم از چیزی که انتظار داشتم، وقتش داره زودتر میرسه! حالا چیکار کنم...؟!

روی صورت کای خم شد و گونه‌اش رو نوازش کرد. کای نمیدونست چرا این صدا براش آشناست، ولی از طرفی‌ام اصلا نمیشناستش..! و حسی که الان داره جوریه که انگار قبلا‌نم تجربه‌اش کرده... داشت مثل کوره‌ی آتیش میسوخت! اصلا درک نمیکرد این فرد کیه؟ چطور وارد اتاقش شده؟ و درباره‌ی چی حرف میزنه؟!

¿ عزیزم یکم صبر کن فقط، بعدش تو در کنار من میشی و دیگه کسی نمیتونه بهت آسیبی بزنه! از دید دنیا قایمت میکنم و فقط جلوی چشمهای خودم میشی...! واقعا منتظر اون روزم...

بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت و بعد چند ثانیه ناپدید شد! کای بعد یه دقیقه از خواب بیدار شد و با تعجب به دیوار روبه‌روش زل زد. عرق تمام بدنش رو گرفته بود و لباشاس خیس شده بودن.

+ یعنی کابوس دیدم الان؟! ولی چرا یه طور واقعی بود؟! صداش خیلی برام آشنا بود...!

از جاش بلند شد به سمت حموم راه افتاد. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن ساعت شش عصر، تعجب کرد.

+ من این همه خوابیدم؟! واو... یه دوش بگیرم برم ببینم قضیه چیه...

~~~~~~~~~~~~

' من میگم باید کریس بگه، چون من و تو رو زیاد نمیشناسه.

* منم باهات موافقم، کریس بگه بهتره. بالاخره این همه وقته باهمن!

کریس با حالت پوکری به جفتشون نگاه میکرد، که چطور دارن برای خودشون میبرن و میدوزن.

_ اگه من بگم فکر نکنم زیاد حالش جالب بشه، چون مستقیم میرم سر اصل مطلب. حوصله‌ی مقدمه‌چینی ندارم...

حالا وی و سوهو، داشتن با پوکری بهش نگاه میکردن. کریس چشمی براشون چرخوند و دستهاش رو، روی سینه به هم قفل کرد.

* یه جاعم که شده به درد بخور.. -_-

_ از من گفتن بود، دیگه ایراد و اینطور چیزا بگیرین، واسم مهم نیست.

' خیلی...

با اومدن صدای در، نگاهاشون به اون سمت کشیده شد.

' بیا تو.

کای وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. به سمت تخت رفت و کنار کریس که به تاج تکیه داده بود، نشست. وی و سوهو با اشاره حرف میزدن که کای سرفه‌ای کرد.

+ خوب، اول یه سوال... اون پیرمرد چرا نیست؟!

' آا.. خوب گفت کارش یکم زیاد طول میکشه این سری...

+ ولی به من چرا چیزی نگفته؟! هر وقت جایی میرفت بهم میگفت...

کای داشت زیر لب این حرفارو میزد، که زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و دوباره چشمهاش رو بست. وی داشت سعی میکرد گردن کریس بندازه، گفتن ماجرا رو، ولی کریس هیچ موقع به حرفش گوش نمیده.

' اهم... خوب سوهو بنظرم تو بگو جریان و.. :)

سوهو بهش چپ نگاه کرد و با آهی به سمت کای برگشت. کای داشت با کنجکاوی نگاهش میکرد. ( خدایا مثل بچه‌ها میمونه! چطوری میخواد این جریانو هضم کنه..؟! )

* خوب میدونی، دنیا اونطور که بنظر میرسه نیست... یعنی همه چیز، اونی نیست که واقعا میبینی و چیزایی هستن که از چشم مردم عادی، پنهانه...

کای با گیجی نگاهشون میکرد، تا شاید منظوره مخفیه ماجرارو بگیره، ولی هیچی...

* خوب میدونی... آدمایی وجود دارن که از عادی بودن گذشتن و یکم تغییر کردن و خوب ... آه نمیدونم چطور باید توضیحش بدم...

+ واقعا نمیتونم منظورت رو از گفتن این حرفا بفهمم...!

* آهه همینش سخته!

وی با گذاشتن دستش روی شونه‌ی سوهو، سعی کرد کمی بهش کمک کنه.

' خوب میدونی آدمایی هستن که قدرتای فرا انسانی دارن و اگه مردم این رو بفهمن خیلی خطرناک میشه... و خوب ماعم از اون دسته آدماییم که قدرت دارن...

کای داشت با چشمهای بزرگ شده بهشون نگاه میکرد که کریس، با گرفتن تکیه‌اش، روی کای خم شد و باعث تعجب همه شد.

_ خلاصه‌اش اینه بچه جون.. ما آدمایی با قدرت ماورایی هستیم و اگه اون ماری که دیده بودی رو یادت باشه، با نگاه کردن به چشم‌های من میتونی بفهمی جریان از چه قراره...

وی و سوهو، میخواستن جلوش رو از کاری که قرار بود انجام بده بگیرن، اما با دادی که کای زد، فهمیدن دیگه کاری از دستشون بر نمیاد.

کای با ترس به چشمهای قرمز کریس زل زده بود و با به یاد آوردن ماری که تو بار دیده بود، دادی زد و سعی کرد خودش رو با دستاش عقب بکشه.

+ ازمم دورر شوو...! هیولااا...!

بعد این جمله، از تخت روی زمین افتاد. سوهو خواست بهش نزدیک بشه برای کمک، ولی کای دوباره داد زد و به سمت بیرون دوید.

+ دور شین از من هیولاهاا...!

با گریه داشت فرار میکرد و سعی در فراموش کردن چشمهای کریس داشت... که چطور توشون آتیش دیده بود!

دو نفری دنبال کای دوییدن تا جلوش رو از فرار کردن بگیرن‌... ولی کسی اشکی که از چشمهای کریس خشک شده چکید رو ندید...!

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡWhere stories live. Discover now