Part 12 ✔

72 29 42
                                    


کای یه ربع بعد از رفتن کریس، با در آوردن سرش از لای در، به اطراف نگاه کرد. با ندیدن کسی دور و اطراف، از اتاقش بیرون زد.
( هه فکر کردن میتونن منو توی خونه نگه دارن. بزن بریم خوشگذرونی... )

یواش یواش از نقطه‌های کور عمارت، که دوربین بهشون دید نداشت، به سمت بیرون رفت. چون خیلی وقت بود اینجا زندگی می‌کرد... البته بارها فرار کردنشم به دردش خورده بود... نقطه نقطه‌شو یاد گرفته بود.

وقتی به بیرون رسید، بازم بی‌احتیاطی نکرد و از نقطه‌های کور رفت.
( نمیدونم واقعا این خونه چی داره که باید همه‌جاشو دوربین بزنن؟! ولی خوب من زرنگ‌تر از این حرفام، بالاخره این همه سال که اینجا زندگی کردم الکی‌ام نبوده...
ولی بازم یه مشکل دارم... چطوری این همه زمین و پیاده برم اخه...؟! هی زندگی... فکر کنم تا برسم به آخرش، به فنا رفته باشم...! باید یه راه سریعتر پیدا کنم. )

به اطراف نگاه کرد. با دیدن دوچرخه‌ی قدیمیش کنار گاراژ، از خوشحالی میخواست بال دراره. زود به سمتش رفت و نگاهی بهش انداخت که سالم باشه. ( آخیش، ینی قرار نیست این همه راه و پیدا برمم وویی... باید عجله کنم تا یکی نفهمیده! )

زود سوار دوچرخه شد و به سمت خروجی رفت. بعد ده دقیقه که با سرعت پدال میزد تونست دروازه رو ببینه. وقتی رسید فورا دروازه رو باز کرد و بیرون زد.

( تا خیابون با دوچرخه میرم، بعدش یه ماشین باید پیدا کنم. اره اینطوری بهتره...
تنها بودن بدترین چیزه، اگه یه دوست داشتم، الان میتونستم صداش کنم بیاد دنبالم...
شاید امشب تونستم استارت یه دوستی رو بزنم، اره خودشه، تو میتونی؛ فایتینگ!)

دستشو مشت کرد و برای خودش فایتینگ گرفت. وقتی به نزدیکیای خیابون رسید، از دوچرخه پیاده شد و یه گوشه که توجه‌ی کسی رو جلب نکنه گذاشت. کنار خیابون موند تا ماشینی پیدا کنه، که باهاش به شهر بره.

بعد از یه ربع بیست دقیقه‌ای که اونجا موند، بالاخر یه ماشین اومد. ( اه بالاخره، لعنتی حتما باید اینجا عمارت میساخت که ماشینم بزور رد شه؟! ) برای ماشین دست تکون داد. با رد شدن ماشین ازش، با ناراحتی فکر کرد که ماشین دیگه رفته، پس لباش آویزون شدن و زیر لب شروع کرد غرغر کردن.
وقتی صدای بوق ماشین رو یه دفعه‌ای شنید، شوکه یکم پرید هوا و به سمت ماشین نگاه کرد، که دید منتظرش وایستاده.

با عجله سمت ماشین رفت. وقتی بهش رسید، خواست در و باز کنه، که یه دفعه یه دست از پشت سرش اومد و روی دستگیره‌ی در نشست. دوباره ترسید، اما اینبار ترسش فرق داشت! ( انگار موجی از گرما بهم وارد شد...! )
به پشت سرش برگشت و پسری خوش‌چهره، که نیشخندی روی لبهاش بود، دید.

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡWhere stories live. Discover now