وقتی وارد بار مورد نظرش شد، همون اول یکم سرگیجه گرفت، اینقدر که صدای آهنگ و داد و بیداد زیاد بود. دنبال یه راه به سمت پیشخوان میگشت، از بس شلوغ بود. بالاخره خودش رو به هر سختیای بود به پیشخوان رسوند. به سمت بارمن خم شد.+ یه نوشیدنی بده که از خود بیخودم کنه.
بارمن اول یه نگاه به کای کرد، بعد سرش رو به تایید تکون داد. به پشت سرش برگشت و چند تا نوشیدنی برداشت و به طور حرفهای با هم مخلوطشون کرد. دوباره برگشت و نگاهی به کای انداخت؛ کای داشت به پیست رقص نگاه میکرد، که همه بدون نگرانیای داشتن میرقصیدن.
+ خیلی دوست دارم منم اونطوری برقصم، بدون اینکه کسی بهم گیر بده.
بارمن بعد از اضافه کردن یه چیز دیگه به نوشیدنی، سمت کای برگشت و نوشیدنی رو جلوش گذاشت. کای نگاهی به رنگش که آبی و بنفش بود انداخت.. جوری که رنگهاش جدا از هم مونده بودن، واقعا قشنگ بود.
کای نگاهی به بارمن کرد، که چشم تو چشم شدن. ( نمیدونم چرا حس میکنم یکم عجیب میزنه این بارمنه...! ) ولی به حس خودش اهمیتی نداد و نوشیدنیش رو برداشت و کمی مزه کرد. ( واوو خیلی خوشمزست! ) بدون اینکه توجهای به چیز دیگهای بکنه، برای خودش میخورد و به مردم نگاه میکرد.
بعد تقریبا نیم ساعت، کای حس میکرد که بدنش تو اختیار خودش نیست! به جایی که بارمن باید باشه، نگاهی انداخت ولی هیچکس اونجا نبود. اشک تو چشماش جمع شده بود و نمیدونست چیکار کنه. سعی کرد بلند شه، ولی بدنش جوری داغ شده بود و درد شدیدی که حس میکرد، باعث میشد فکر کنه الانه که بیهوش میشه.
حس کرد کسی دستش رو دور کمرش انداخته و داره تو راه رفتن کمکش میکنه. خواست به سختیام شده، به طرف نگاهی بندازه، که دید همون بارمنی که بهش نوشیدنی داد، داره بهش کمک میکنه!
بارمن بدون اینکه بهش نگاهی بندازه، به سمت اتاقا میکشوندش، که وسط راه یه دفعه ایستاد. کای خواست بپرسه برای چی موندن، که بارمن به سمتش خم شد و به چشماش نگاه کرد.
؟ ببخشید وسط راه ولت میکنم؛ ولی اگه پیشت باشم بیشتر از این تو دردسر میافتی. :)
با لبخندی که بهش زد، کای رو به دیوار تکیه داد و از اونجا دور شد. کای از یه طرف داشت به رفتار و حرفای عجیب بارمن فکر میکرد، از طرف دیگه درد امون ازش بریده بود و میخواست سرش رو از این درد، به دیوار پشت سرش بکوبه. ( فک کنم قراره تو تنهایی بمیرم :"( هی زندگی، ینی نباید از خونه فرار میکردم؟! )
از روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست. به اطراف نگاهی کرد؛ جالب اینجا بود که نه کسی اون اطراف بود، نه صدای آنچنانی میومد!
یه جفت نور قرمز رنگ که شبیه چشم کوچیکی بودن، توجهاش رو جلب کرد. وقتی اون نورا نزدیک شدن ( لعنتیی! مار دقیقا اینجا چه غلطی میکنه...!! نه طرف من نیااا...! ) مار همونطور بهش نزدیک میشد و کای نمیتونست فرار کنه.
مار به پاهاش رسید، از روشون خزید و به سمت صورت کای حرکت میکرد. وقتی درست روبهروی صورتش وایستاد، زبونش رو با فیسی بیرون آورد و به لبای کای کشید. کای از ترس فقط میتونست بیحرکت بمونه. ( خدایا همون میخوام تو تنهایی بمیرم، باهاش هیچ مشکلی نداشتم..! اینو چرا انداختی به جونم (ुŏ̥̥ŏ̥̥) اصلا نمیخوام بمیرم...! )
وقتی به چشمای مار نگاه کرد، حس کرد داره هوشیاریش رو از دست میده..! و همینطورم شد. کای کاملا بیهوش شد و مار هنوزم داشت بهش نگاه میکرد. با فیس دیگهای که کرد، از روی کای کنار رفت، و یه دفعه به آدم تبدیل شد...
سمت کای برگشت و نگاهی بهش کرد. ( اخه من با تو چیکار کنم بچه؟! ) سری تکون داد و خم شد سمت کای، تا روی دستاش بلندش کنه.
^_^_^_^_^_^_^_^
خوب خوب بنظرتون این پارت چطور بود ۶(˘◡˘)۹
بالاخره یکی از موضوعای اصلی رو این پارت آوردم ;) و حس میکنم خیلی شوکه بشین در موردش :))
بچم کای چقد سادست اخه -_- بیش از اندازهاس ولی اگه بفهمین بعدا چی میشه که نمیدونین... ادامه نمیدم :))
راستی یه چیزی باید گرفته باشین از این پارت *-* خواشها بگین بهم :")
هم در مورد بارمن، هم در مورد مارمن :/ هههه خدایی چیزی سراغ نداشتم واسه گفتن ماره ×_×
باشد که خوش و سلامت باشیم همیشه ^_^
YOU ARE READING
𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡ
FanfictionCouple: Sekai🥀 Kookv🥀 Kairis🥀 Genre: Paranormal⛓ Fantasy⛓ Comedy⛓ Mystery⛓ Romance⛓ Angst Up Days: Wednesday channel: @Drk_fiction مقدمه داره.. :)