Part 31 ✔

35 18 16
                                    

بزور چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت، ‌‌که چشمش به یه نفر گوشه‌ی تخت افتاد...

+ کر..یس!

فکر کرد کریسه، اما با نگرفتن جواب شک کرد... وقتی تاری چشمش از بین رفت، تونست اون شخص و تشخیص بده و با تعجب بهش نگاه کرد...!

+ تو اینجا چیکار میکنی..؟! اصلا چطوری اومدی تو..؟!

خواست از جاش بلند بشه، اما با گیج رفتن سرش، دوباره درازکش شد. تا خواست سوالی درباره وضعیتش بپرسه، سهون پیش‌دستی کرد و جوابش رو داد.

= وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم، یه دفعه بیهوش شدی.

کای با تعجب بهش نگاه کرد..!

+ چرا..؟ اصلا ما کی داشتیم با هم حرف میزدیم...؟ من اصلا یادم نمیاد چیزی..!

= حتما با دیدن من بهت شوک وارد شده، نگران نباش. ;)

کای نگاه چپی بهش انداخت و روش رو ازش گرفت.

+ میشه دیگه بری، میخوام استراحت کنم!

= نه عزیزم، من فعلا اینجام.

کای با یادآوری اینکه، داشت دنبال کریس میگشت، زودی بلند شد و نشست.

+ کریس... کریس کجاست؟

سهون سعی کرد حساسیتش و نسبت به این اسم نشون نده و خودش رو به بیخیالی بزنه... و موفقم بود.

= کریس کیه..؟‌ و من از کجا باید بدونم کجاست؟!

کای خواست از جاش بلند شه و دوباره به دنبال کریس بگرده، اما سهون سریع عکس‌العمل نشون داد و بزور روی تخت به حالت درازکش درش آورد.
کای همش تکون میخورد و میخواست خودش رو آزاد کنه، اما با دادی که سهون سرش زد، همینطور میخکوب موند.

= بسه دیگهه...! از جات تکون بخور تا از گوش نکردن به حرفم پشیمونت کنم...

کای بزور آب دهنش رو قورت داد و بدون اینکه تکونی بخوره، فقط با چشمای درشت بهش زل زده بود. سهون نیشخندی که به سمت لبش میومد رو کنترل کرد و به طور جدی، به کای نگاه کرد.

= خوب گوش کن... اونطور که تو گفتی، کریس و از خودت ناراحت کردی.. پس باید بهش وقت بدی تا خودش و جمع و جور کنه و وقتی برگشت خیلی راحت میتونی ازش معذرت بخوای.. فعلا به تنهایی احتیاج داره... و خب فک نکنم معذرت خواهیت، خیلیم به درد بخوره... -_-

هر طور بود کای رو داخل اتاق نگه داشت. ( لعنت بهت کریس... دلم‌ میخواد خفه‌ت کنم! )

~~~~~~~~~~~~~~

' نه..! این چطور ممکنه؟!

با چیزی که فهمید واقعا نمیدونست چیکار کنه... الان واقعا به بودن کریس کنارش احتیاج داشت. از این به بعد دیگه تنهای تنها بودن و کمکی نداشتن.

' حالا تنهایی چیکار کنیم اخه...؟

با حالت عصبی دور اتاقش میچرخید و مشغول فکر کردن بود. با چیزی که فهمیده بود، یه ذره امیدی که برای پیروزی مقابل دشمنشون داشتم.. از بین رفته بود... بخاطر همین استرس تمام وجودش رو گرفته بود.

~~~~~~~~~~~~~~

* خیلی مشکوکه... چطور میشه آخه به همین راحتی..؟! این قضیه بو داره!

سوهو روی تختش دراز کشیده بود و به فکر فرو رفته بود... وقتی وی از اتاقش خارج شد، با صدای در از خواب پریده بود... وقتی می‌خواست به اتاقش بره، فیلمی که روی لبتاب بود، نظرش رو به خودش جلب کرد... به سمتش رفت و با پلی کردن فیلم، از کارش پشیمون شد..

* واقعا این زیادی بود... الان چطور میتونم انتقامم رو کامل کنم...؟ اصلا من بیخیال به اون بچه طور میتونیم بگیم؟! اهه..

با دیدن اون فیلم، یه درگیریه ذهنیه جدید بهش اضافه شده بود و واقعا تحملش سخت بود. ( دلم خیلی واسه اون بچه میسوزه... فک کنم اونم دیگه یکی مثل ماست! )

~~~~~~~~~~~~~

کریس توی جنگل برای خودش قدم میزد و از اتفاقاتی که توی عمارت در حال رخ دادن بود، هیچ خبری نداشت.

_ چطور جرعت کرد اون جمله رو بهم بگه...؟ مگه خودش نمیدونه که اون پیرمرد.. آیشش...!

همینطور با اعصاب خورد قدم میزد که یه حسی بهش گفت باید به عمارت برگرده... حسی مثل خطر!

اخمی روی صورتش نشست و زودی به سمت عمارت حرکت کرد...

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡWhere stories live. Discover now