part 23 ✔

49 19 16
                                    

دوباره به سمت لبهای هم هجوم بردند و دستهای کریس همزمان روی تن کای میگشتن. یه دستش از پایین بلوز کای، به داخل راهی پیدا کرد و روی شکم و پهلوهاش، گشت میزد.

بعد دقیقه‌ای خواست، دکمه‌های لباس کای رو باز کنه... ولی کای از کریس جدا شد و با گذاشتن دستش روی دست کریس، جلوش رو گرفت! کریس با حالت گیجی و بی اعصاب، بهش نگاه کرد.

+ این کار اشتباهه...

_ منظو...!

کای با گذاشتن انگشت اشاره‌اش روی لبهای کریس جلوش رو گرفت. نمیتونست توی چشمهاش نگاه کنه، مخصوصا با اتفاقی که بینشون افتاد و نمیدونست چطور توصیفش کنه! ازش خجالت میکشید.

+ خواهشا ازم نپرس برای چی... اصلا نمیدونم چیشد که به این وضع افتادیم...!

بزور سعی کرد، توی چشمهای کریس نگاه کنه و حرف بزنه. با نگاه کردن بهشون، قلبش بازم درد گرفت.. اما نه اون درد همیشگی... این درد بخاطر دیدن چشمهای بی‌حس کریس بود.

+ فقط میگم که یکم به هم زمان بدیم، تا مغزمون سر‌وسامون بگیره...

_ پس یعنی هیچ حسی نسبت بهم نداری...؟

+ نه نه به هیچ وجه همچین حرفی نزدم!

_ پس چی؟!

این حالت بی‌حس کریس، کای رو دستپاچه میکرد و از طرفی واقعا نمیدونست چی بگه.

+ من فقط... نمیدونم...

سرش رو پایین انداخت، چون واقعا هیچ حرفی نداشت. کریس بعد چند ثانیه نگاه کردن به صورتش، از روش بلند شد.

_ بلند شو بریم.

کای با حالت گیجی از جاش بلند شد، اما وقتی رو دو پاش صاف ایستاد، نتونست تعادلش رو حفظ کنه؛ تا خواست بیافته، کریس با عکس‌العمل سریع کمرش رو گرفت و به خودش چسبوند.

کای چون شوکه شده بود، جفت دستش رو روی شونه‌های کریس گذاشته و با چشمهای درشت، بهش زل زده بود. کریس هنوزم خشک بهش نگاه میکرد... ( خیلی ازم ناراحت شده... ولی من نمیخواستم بعدا بیشتر دلش بشنکه... )

فشاری به کمرش وارد کرد و چشمی چرخوند.

_ نمیخوای وایستی؟

با این حرف، کای از فکر در اومد و نگاهی به وضعیتشون انداخت و زودی با خجالت ازش جدا شد.

+ ببخشید...

کریس بدون توجه بهش، جلوتر راه افتاد. کای پشت سرش راه افتاد و با ناراحتی بهش نگاه میکرد.

~~~~~~~~~~~~

سوهو با وارد شدن به عمارت، مستقیم سمت اتاقش راه افتاد... که یه دفعه وی سر راهش سبز شد. خواست چیزی بگه ولی وی ازش پیشی گرفت.

' کجا بودی؟ صب کن ببینم... چشهات چرا...

سوهو با بی‌حوصلگی، وسط حرفش پرید و فقط به گفتن هیچی اکتفا کرد. از کنارش رد شد تا داخل اتاقش بشه.

' اما...

با بسته شدن در اتاق، دیگه ادامه نداد. خواست به اتاقش بره که صدای در عمارت، بار دیگه به گوشش رسید. نزدک در رفت و خواست از کای حالش رو بپرسه، ولی کای با انداختن سرش به پایین، از کنارش رد شد.

+ به کمی زمان احتیاج دارم... هیونگ.

با کمی مکث، هیونگ رو به جمله‌اش اضافه کرد تا ناراحتش نکنه. وی با تعجب، سری به تایید تکون داد و خواست سمت کریس بره، ولی با دیدن قیافش ترجیح داد راه خودش رو به سمت اتاقش بکشه. با صدای کوبیده شدن در، فهمید در اتاق کریسه. ( مثله‌ اینکه امشب کسی اعصاب نداره...! )

' وویی بهم گفت هیونگ! برای اولین باره کسی بهم میگه هیونگ... ^_^

~~~~~~~~~~~~~

بعد کوبیدن در اتاقش، سمت روشویی رفت و با تکیه دادن دستهاش بهش، از آینه‌اش به چشمهای خودش نگاه کرد.

_ ینی اینقدر ترسناکم که اینطور میترسه...؟ شایدم ازم... متنفره...

بعد مکثی، کلمه‌ی تنفر رو به کار برد... قلبش با فکر کردن به گزینه‌‌ی آخر، تیر کشید.

_ لعنت به تو و من... نمیفهمم تو این وضعیت این چه احساسیه..؟! باید خاموشش کنم... ولی چطور...؟

با یادآرویه بوسه‌اشون، نگاهش از آینه به لبهاش خورد... اخمی کرد و با مشت، ضربه‌ای به آینه زد.. که باعث شد درست از زیر دستش تا وسط آینه، ترک بزرگی برداره! زخمهای ریز و درشتی، روی دستش ایجاد شدن...

_ فراموشت میکنم... این احساسات باعث ضعف آدم میشه و من از ضعف متنفرم... و حالا که خودت من رو پس زدی بهترین موقعیته، چون قبلش شک داشتم درباره‌ی کارم، ولی الان نه...

دستش رو از روی آینه برداشت و به سنگ روشویی، تکیه داد. خون از روی دستش به داخل روشویی میریخت، ولی اصلا براش اهمیت نداشت، چون باعث شده بود، کمی حالش بهتر بشه.
با نیشخندی، به صورتش توی آینه نگاه کرد.

^_^_^_^_^_^_^_^

بنظرتون شخصیتا دارن به چه سمتی میرن ؟! :)
کی منفیه و کی مثبت... این فصل کم مونده تموم بشه، اول نمیخواستم به این زودی تموم کنم فصله اولو ولی گفتم دیگه این فصل کوتاه باشه فصل بعدی بلند شد شاید :)

بعد یه اتفاق بزرگ قصد دارم این فصلو تموم کنم و هر موقع ووتای فصل اول به ۱۰۰۰ تا برسه، فصل دوم آپ میشه ^_^

و ببخشید که هر بار میام اینقد حرف میزنم :"

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡWo Geschichten leben. Entdecke jetzt