Part 30 ✔

53 15 31
                                    


سهون سریع از پشت بهش چسبید و با رد کردن جفت دستاش از روی بازوهای کای، اون رو محکم بغل کرد... و کای با چشمای درشت، به روبه‌روش زل زد.
سهون وقتی حرکتی از کای ندید، با نیشخندی چونه‌اش رو روی شونه‌ی کای گذاشت و از همونجا با خم کردن سرش، بهش نگاه کرد.

کای نمیدونست چرا، اما احساس بدی به این بغل نداشت و این بیشتر از بغل شدن یهوییش، شوکش کرده بود.

= حس میکنم حالت اصلا خوب نیست..! میتونی بهم بگی چی شده..؟

+ چرا باید بهت در مورد حالم بگم؟

= چون هم شنونده‌ی خوبی هستم، هم دوس دارم صدات رو موقع حرف زدن بشنوم. :)

کای خیلی آروم توی بغلش مونده بود و این خیلی به مزاجش خوش اومده بود. ( کوچولوی من.. ^_^ )

کای با خودش فکر کرد... واقعا به حرف زدن احتیاج داره و البته نمیدونست چطور.. اما به این بشر اعتماد داشت‌...! با اینکه تازه با هم آشنا شدن، ولی همش احساس نزدیکیه زیادی بهش میکرد..!

+ فک کنم یکی و ناراحت کردم.. از خودم...

بدون اینکه بفهمه دهنش باز شد و شروع به حرف زدن کرد...

= و میشه بپرسم اون شخص کیه..؟

سهون با شنیدن جمله‌ش، فهمید اون شخص کیه... اما خواست بازم از زبون خود کای بشنوه که کیه.

کای زیر چشمی بهش نگاه چپی انداخت، که باعث شد سهون لبخند فیکی بزنه و با اشاره‌ بهش فهموند که ادامه بده... کای دوباره به روبه‌روش خیره شد.

+ بهم چیزی گفت که، باعث یادآوریه یه خاطره‌ی بد شد... و فهمیدم که اونم شاهد بوده...

سهون اخماش توی هم رفت... ( فک کنم برای وقتیه که حواسم نبوده..‌! )

کای سختش بود درباره‌ش حرف بزنه، ولی واقعا احتیاج داشت خودش رو کمی خالی کنه، با حرف زدن...

+ من نمیخواستم ناراحتش کنم... من خودم هنوز درباره‌ی اون جریان.. نه میتونم درست فکر کنم.. نه میتونم درکش کنم... داره خلم میکنه. واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.‌‌..؟

سهون با دقت داشت به حرفاش گوش میداد. چیز زیادی از حرفای کای نمیفهمید، چون براش زیادی مبهم بود... و این داشت رو نروش راه میرفت!

= خوب اگه بشناستت، میتونه راحت درکت کنه... اینکه زیاد سخت نیست..! اگه ازت شناخت کافی داشته باشه که بدونه، با یادآوریه اون خاطره اذیت میشی... هیچوقت اینکار و نمیکنه.

کمی مکث کرد و به سر پایین افتاده‌ی کای نگاه کرد...

= البته حس نمیکنم جریان از این قرار باشه... فک کنم کریس فقط میخواسته ازت محافظت کنه.. در مقابل اون...

جمله‌ی آخرش رو زمزمه وار گفت. کای سرش رو بلند کرد، واقعا شوکه شده بود..! ( چطور تونست به همین راحتی حله‌ش کنه..! و چطور به ذهن خودم نرسید...؟ چرا یکم فقط خشمم و کنترل نکردم که ناراحتش نکنم..! کله پوک... -_- )

سهون نمیخواست از کریس حمایت کنه، ولی دوست نداشت عزیزش بخاطر درگیریه ذهنی و عذاب وجدان، ناراحت باشه.

= بهتره کمی تنهاش بزاری و وقتی دوباره باهم روبه‌رو شدین، ازش عذر بخوای... بالاخره نباید کسی که ازت محافظت میکنه رو برنجونی، نه؟

+ اره خوب، ولی یعنی من و میبخشه...؟

با لبای آویزون، این جمله رو گفت و سهون واقعا از خودش ممنون شد که تونست جلوی این حجم از شیرینی، دووم بیاره و کاری نکنه!

کای یه دفعه از بغلش خارج شد و به سمتش برگشت... و کاری کرد که سهون برای ثانیه‌ای حس کرد دیگه قلبش نمیزنه...!

کای بخاطر احساس سبکی‌ای که بهش دست داده بود، واقعا ازش ممنون بود... پس با خارج شدن از بغلش، خودش از روبه‌رو اون رو به آغوش گرفت...
با بستن چشماش، زیر گوشش زمزمه‌وار ازش تشکر کرد... که این کار دیگه واقعا باعث شد قلب سهون ثانیه‌ای بایسته...! ( لعنتی... انگار قصد کشت من و داره..! آهه اخه آدم و اینطوری.. اونم یه دفعه، کی بغل میکنه...؟! واقعا نمیدونم چطور جلوی خودم و گرفتم..! )

چشماش رو بست و نفس عمیق کشید.. قبل اینکه بتونه اونم در مقابل بغلش کنه، کای زودی از بغلش خارج شد و با لبخند کوچیکی بهش زل زد... که باعث شد، سهون به زمان و مکان فحش بده... ( چرا قدرت کنترل زمان و ندارم؟! واقعا الان خیلی بدردم میخورد... -_- )

لبخند کای ثانیه‌ای طول نکشید که، از لبهاش محو شد و جاش رو به صورتی کنجکاو داد.

+ ولی تو از کجا فهمیدی من دارم درباره‌ی کریس حرف میزنم..؟! و اینکه خاطره‌ی بدم، درباره‌ی شخص خاصیه رو از کجا فهمیدی..؟ تو واقعا کی هستی؟ زود باش جواب بده...!

خیلی زود اخم جای صورت متعجبش رو گرفت و با شک به سهون خیره شد...

سهون با فهمیدن این که چه اشتباهی کرده، چشمهاش رو بست و تو ذهنش هر چی فحش بلد بود، به خودش تقدیم کرد. با باز کردن چشمهاش یه دفعه شروع کرد به نزدیک شدن بهش...
کای وقتی به اون چشمهای آبی نگاه کرد، احساس عجیبی بهش دست داد و دقیقه‌ای بعد، بیهوش در بغل سهون حمل میشد...

^_______^

بخاطر شما به هر زوری شد این پارتم نوشتم :")

چون خیلی دوستون دارم ♡~♡

𝑮𝒂𝒎𝒆 𝑶𝒇 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚↬𝑺1 ᶠᵘˡˡDonde viven las historias. Descúbrelo ahora