namjoon p4

68 5 0
                                    

نامجون
یه بچه هم سن و سال خودم بهم نگاه کرد
_ کتاب کمک آموزشی ریاضی میخواستم
انگشتمو گذاشتم لای کتاب و تا کردم و با اون یکی دستم به قفسه سمت چپی اشاره کردم
دست مامانشو گرفت و با خودش کشید
اشک تو چشمام جمع شد و چشمامو بستم
و یاد یه خاطره افتادم
پدر معتادم با صدای بلند خنده هیستریک میکرد چون چاقویی که تو دستش بود به خون مادرم آلوده شده بود
بابا_ نامجون تو....تو الان شیش سالته نیاز نیست به سن مادرت برسی بعد بمیری
با وحشت به جسم بیجون مادرم بعدم به چاقوی خونی نگاه کردم با تمام زوری که داشتم پدرمو هل دادم و از خونه فرار کردم
هفت سال از اون زمان میگذره هیچ وقت جسد بیجون مامانمو فراموش نمیکنم
برای انتقام برمیگردم

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now