نگارنده هستی
تمام استرسشو توی وجودش جمع کرد و به جاش با قدرت در زد و محکم ایستاد.
فکر اینکه جیمین و جینا چطور تونستن همه چیزو سریع روبهراه کنن که تهیونگ تو خونه تنها بمونه و خودشم بره پیشش هم براش خوشحال کننده بود هم گیج کننده
در باز شد چشمش خورد به تهیونگی که درحال لباس پوشیدن بود.
سریع چشمشو از بدن لختش گرفت چرا باید بیاد دم در لباس بپوشه؟ اون بدن صاف و خوش تراش مردونه با دستای کشیده و خوشفرم پوشیده شدن.
چشاشو از پاهای نیمه برهنهاش گرفت و در حالی که به سختی به بدن پشت بلیزش نگا میکرد نگاشو بالاتر گرفت سینههاش؟ ترقوهاش؟ بوسیدنی بود به لباش رسید لباشو جمع کرده بود
بلاخره یکیشون باید این سکوت رو میشکست.
تهیونگ_ اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک_ امدم دنبالت ... میزاری بیام تو حالا؟
کنار رفت تا بتونه پسر روبهروش رو داخل راه بده.
یکم سخت بود.
بر خلاف تصورش که اعتراف کردن خیلی کار ساده و آسونی بود الان دربرابرش حتی توانایی نگاه کردن به چشمای خوشفرمشم نداره! اما جونگکوک استاد رویارویی با ترسها و مشکلات بود.
چشماشو بست و یه نفس حرفشو زد
جونگکوک_ از اینکه فکر میکنم هیچ حسی بهم نداری قلبم تاریک میشه و احساس میکنم میخوام باهات قرار بزارم که تمام مدت کنارت باشم.
تهیونگ که واقعا فکر میکرد اشتباه شنیده با ابروهای پریده و متعجب به جونگکوک روبهروش نگا کرد.
یه قدم جلو گذاشت مصمم مثل احساسات قلبش اونقدر بهش نزدیک شد که چشماش دقیقا روبهروی چشای تهیونگ قرار گرفت ...
تهیونگ میدونست این برای قلبش خوب نیست اما؛ جونگکوک هیچ وقت به اینجاش فکر نکرده بود ولی ... الان هیچ کدومشون ضربان قلبشونو احساس نمیکنن.
با بهت پرسید:
تهیونگ_ چیزی گفتی؟
همونطور که بارها باخودش تکرار کرده بود دستشو هدایت کرد به پشت کمرش و با یه حرکت غافگیر کننده کمرشو چسبوند به خودش. ایندفعه آروم و شمرده شمرده گفت:
جونگکوک_ وقتی به این فکر میکنم که حسی بهم نداری کوچههای ترسناک قلبم تاریک میشن من فکر میکنم باید باهات قرار بزارم چون دوست دارم تو تک تک لحظات زندگی عجیبم باشی و اونقدر وجودتو پر از عشق بکنم که همیشه ... ترس از دست دادنمو داشته باشه.
این دیگه آخرش بود تهیونگ این حرفا با گوشاش میشنید یا قلبش؟
با صدای آرومی که سعی داشت هیجانش رو کنترل کنه گفت
تهیونگ_ همیشه به این فکر میکردم که چجوری قراره همه حرفامو تو یه روز بهت بگم و خودمو از این بار احساسی که هربار میبینمت سبک بکنم ...
دستشو اورد بالا و گذاشت رو صورت کوک.
تهیونگ_ از اینکه به این فکر بکنم که قراره هر روز قسمت جدیدی از زیبایی درونیت رو کشف کنم منو به وجد میاره ... وقتی به این فکر میکنم که هر وقت ناراحت بودی و گریه کردی اونی که مسئولیت خوشحال کردنتو داره منم، دلگرمم میکنه ... از اینکه روزهای زیادی رو قراره با شنیدن صدات خوابم بگیره ذوق زده میشم از اینکه به این فکر میکنم یه روزی برسه و با من قهر کنی و باهام حرف نزنی حس تهی بهم دست میده و خلاصه همه احساساتی که دارم چرا باید تو یه جمله خیلی کوچیک " دوستت دارم " خلاصه بشه؟لبخند زد و پیشونیشو به پیشونی تهیونگ تکیه داد و با صدای آرومی که میدونست قراره تهیونگ رو به مرز جنون برسونه گفت.
جونگکوک_ به این فکر کن که هروز خلاصه احساساتم رو با جمله " دوستت دارم " بهت هدیه کنم و تو اونقدر این جمله برات تکراری باشه که دیگه اهمیتی به این جمله ندی... اون روز من خلاصه جدیدی از عشق پیدا میکنم که خسته کننده نباشه ... مثل بغلهای گرم و بوسه های آتشین.
به هر حال عشق حالات و توصیفات متفاوتی از خودش رو تو هر رابطه به نمایش میزاره.
مثل بوسهایی که جونگکوک جسورانه به لب تهیونگ زد و اونو وادار به همراهی کرد؛ و دست هایی که بلاخره پشت گردن جونگکوک گره خوردن ... مثل چشم هایی که بعد از کیس به هم خیره شدن و بیصدا فریاد " به دستت آوردم" رو سر دادن!
BINABASA MO ANG
Intimacy, a reflection of my family
Romanceچی میشه اگر یه دختر عجیبتر و کله شق تر از یه اکیپ پسر هفت نفره رو هشت نفره کنه؟ داستان از جایی شروع میشه که تهیونگ پسر شلوغ و سر به هوا از یه مرد پولدار توی ترافیک کتک میخوره اونجاست که خون جین هیونگش به جوش میاد باید چیکار کنه؟ نمیشه که اون هفت...