برق چشمای جینا، خوشحالی ذوق بچه ها برای کیک خوردن، چیز وصف ناپذیری بود.
جینا تا حالا همچین تولدی رو نگرفته بود. با اینکه پدرش پول کافی رو برای جشن تولد داشت اما اون هیچ دوستی نداشت که باهاش تولدشو جشن بگیره و هر سال فقط با پدرش جاجانگمیون با دستور پخت مادربزرگشو میخورد.
ولی شوگا عصبانی بود ... اون چیزی رو دست جیهوپ دیده بود که براش خوشایند نبود. با اینکه خودش سیگار میکشه و فندکای متعددی داره؛ اما چند بار به بچه ها گفته بود که
دستتون سیگار یا فندک ببینم باهاتون دعوا میکنم.
بعد از اینکه جینا شمع رو فوت کرد جین دست جیهوپ رو گرفت و کشید کنار لازم بود سهتایی دربارش حرف بزنن.
اولین کاری که شوگا کرد سیلیی بود که هدیه پوست صاف جیهوپ کرد.
نه اینکه جیهوپ نتونه دعوا کنه ... نه اینکه بخواد احترام کسیو نگه داره که زدش ... فقط برای این دعوا نکرد که تو شوک بود!
جیهوپ_ چرا میزنی هیونگ؟
شوگا_ اون چی بود دستت دیدم؟
جین با لحن مهربون تری گفت
جین_ مگه من ازت نخواستم سیگار نکشی جیهوپ؟
جیهوپ_ هیونگ من ...
شوگا_ خودتو توجیه نکن هوپی فندکتو بده من.
جیهوپ_ اصلا من نمیفهمم چرا شوگا هیونگ میتونه سیگار بکشه ولی من نه؟ چرا تو میتونی سیگار بکشی ولی من نه؟
جین_ منو نگا کن ...
نگاهشو از نگاه خشمگین شوگا گرفت و به جین دوخت.
جین_ من ... دلم نمیخواد اونجوری که من بزرگ شدم بزرگ شی لطفا دیگه سیگار نکش ... سیگار کشیدن از تو یه آدم بزرگتر نمیسازه فقط مریضت میکنه هوپی.
جیهوپ_ چشکلیه که روزی شیشتا سیگار میکشی ولی به من که میرسی میگی مریض میشی؟
شوگا_ جی هوپ عزیزم ... اینو ول کن ببین من سیگار خییلی کم میکشم
جیهوپ_ تو همش یدونه کمتر میکشی
شوگا_ تو چندتا میکشی؟
جیهوپ_ یدونه
جین_ خوب ما قول بدیم هر کدوممون یدونه از سیگارای روزانمون کم کنیم تو هم اینکار رو میکنی؟
بدون فکر گفت آره
جیهوپ_ ولی اینطوری که ...
در حالی که جین دیگه صحنه رو ترک میکرد آبنبات از جیبش در اورد داد دستش.
جین_ هر وقت خواستی سیگار بکشی یدونه از بخور هم لذت بخش تره هم آسیب کمتری بهت میرسونه.
هنوز جای کشیدهایی که شوگا توی گوشش خوابوند درد داشت ولی ارزش اینو داشت تا به این باور برسه که " وای هیونگام واقعا موظب منن "
دوباره برگشتن به جمع، نامجون کیک رو قاچ کرده بود و براي همه تو بشقاب گذاشت.
شوگا_ ممنون نامی.
با تکون دادن سرش تشکر شوگا رو قبول کرد اوصلا از کلمات و اصطلاحات خواهش میکنم استفاده نمیکنه.
کوک دیگه صبر نداشت عروسک کوچیکی که برای جینا خریده بود رو بهش داد.
کوک_ من فکر میکنم که خیلی سخته که هم دختر باشی هم همه دوستات پسر باشن ... هرچی نباشه بعضی حرفارو نمیشه به کسی گفت من اینو برات خریدم که همه حرفاتو باهاش بزنیو بهش بگی که هیچ وقت تنهاش نمیذاری
جینا با ذوق جا کلیدی رو از دستش گرفت.
جینا_ ممنون جونگکوک این برام خیلی با ارزشه!
کوک برای اولین بارش بود که کسی رو خوشحال میکرد.
شوگا کادویی که خودش گرفته بود رو داد دستش. زیاد بزرگ نبود اما حسابی بقیه رو کنجکاو کرده بود؛ چون شوگا تو خریدن اینچیزا خیلی وارد بود.
بعد از اینکه بازش کرد جعبه ده در بیست سانت پر از گیر سرای رنگی رنگی و متفاوت بود.
با ذوق برگشت سمتش و به لبخند لثهایش نگا کرد.
جینا_ دستت درد نکنه خیلی بهش نیاز داشتم
شوگا دستشو گذاشت رو سرشو گفت
شوگا_ بلاخره که باید تفاوتمو با بقیه نشون بدم.
نامجون با خجالت امد جلو بسته کوچیک تو دستشو داد. خلاف تصور نامجون که فکر نمیکرد خوشش بیاد، حسابی از خودکارا و جامدادیایی که براش خریده بود خوشحال شد .
جیهوپ براش یه تل سر سفید رنگ خریده بود، جیمین یه دفتر که با راهنمایی نامجون ... و تهیونگ_ جینا تو قبلا به من گفته بودی ... از پوشیدن جوراب سفید خیلی خوشت میاد ولی چون همشونو برای بیرون پا میکنی دوست نداری تو خونه بپوشی برای همین ...
جورابایی که تو دستش بودن رو داد دست جینا
تهیونگ_ فکر کردم که اینا خوشحالت میکنه.
با ذوق، پنج جفت جورابی که سمتش گرفته شده بودن رو برداشت و تهیونگ رو بغل کرد. اون برای اولین بار احساس کرد یه نفر به حرفاش اهمیت میده.
جینا_ ممنونم تهیونگ تو تنها کسی هستی که به حرفام با دقت گوش میده
به بسته که بزرگ تر از همه بود هنوز روی صندلی بود منتظر بود کسی بهش بدتش؛ ولی نداد. پس خودش بلند شد و برش داشت. از پشت سرش صدای آشنای جین رو شنید
اون معمولا مهربانانه حرف نمیزنه!
جین_ یه بار از زبون جینا شنیدم که به جیمین میگفت لباسایی که میپوشید خیلی شیکن ولی من تنها لباس مشکیی که دارم هانبوکمه که اونم برای مراسم عزاداریه ... پس شاید بهتره به گروهمون ملحق بشی
کاغذ کادویی که دورش پیچیده شده بود رو باز کرد و با یه دست لباس، که شبیه لباسای بچه بودن روبهرو شد.
اگر اون موقع فکر نمیکرد که هیچ وقت بیشتر از الان خوشحال نبودم و کادو نگرفتم هیچ وقت اتفاقات دردناکشو حس نمیکرد.
جیمین از جینا سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود پرسید و در کمال تعجب همه گفت .
جینا_ من فکر میکردم اگر برگردم پیش بابام خیلی خوب میشه زندگیم به رول عادی قبلش بر میگرده ... ولی چرا وقتی میتونم اینجا بودن و با شما بودن رو تجربه کنم و انتخاب کنم خونهایی رو انتخاب کنم که صبح تا شب روزای تعطیلشم باید منتظر بابام باشم که ساعت ده شب برگرده؟
ولی کائنات بهت هشدار نمیدن که به چه چیزایی تو ذهنت بها بدی و چه چیزایی رو به زبونت بیاری ... کائنات فقط منتظر یه اشتباه کوچیک هستن تا سرنوشتت رو به بهترین یا به بدترین شکل برات بسازن.
با اینکه اونا رو تو ساختی اما همیشه ازشون گلایه میکنی.
YOU ARE READING
Intimacy, a reflection of my family
Romanceچی میشه اگر یه دختر عجیبتر و کله شق تر از یه اکیپ پسر هفت نفره رو هشت نفره کنه؟ داستان از جایی شروع میشه که تهیونگ پسر شلوغ و سر به هوا از یه مرد پولدار توی ترافیک کتک میخوره اونجاست که خون جین هیونگش به جوش میاد باید چیکار کنه؟ نمیشه که اون هفت...