P28

31 2 0
                                    

جلو در خونه متورشو نگه داشت پیاده شد و دست جسیکا رو گرفت که بتونه راحت تر پیاده بشه.
خم شد و پیشونیشو بوسید. از فاصله نزدیک به چشمای خوش فرمش نگا کرد.
در حالی که خیلی وقت بود با خودش کلنجار میرفت. تصمیم گرفت حد‌اقل برای خوشحال کردنش عملیش کنه

جین_ باشه عزیزم، یواش یواش ترک میکنم.

با اینکه تصمیم سختی بود اما ارزش لبخند شیرین دختر روبه‌روش رو داشت .
******
جیمین میز رو چیده بود و منتظر جین و جسیکا بودن
جینا حالش بدتر از این نمیشد فشار روحی و گرسنگی و خستگی همه تو تنش جمع شده بود برای اینکه سرگیجه نگیره روی پهلوش رو زمین دراز میکشه
تهیونگ کنارش نشست و دستشو گذاشت رو دستش

تهیونگ_ جینا؟! حالت خوبه؟

با بغض گفت:

جینا_ نوچ
تهیونگ_ دربارش حرف بزنی پذیرفتنش برات آسونتر میشه

درحالی که سرشو بین بازوشو زمین قایم کرده بود اشکاشو پاک کرد تصمیم گرفت حداقل قضیه شوگا رو بهش بگه اما ...
تق تق صدای در حیاط میومد.

جیمین_ تهیونگ درو باز کن
تهیونگ_ تو چرا باز نمیکنی؟

جینا که فهمید اینا بحثشون گرفته و قرار نیست در رو باز کنن با عصبانیت از جاش بلند شد و در حالی که میرفت تو حیاط کوچیک خونه که در رو باز کنه گف.

جینا_ محض رضای خدا شده تا حالا به حرف هم گوش بدید؟ اه

تهیونگ و جیمین با تعجب نگاش کردن اولین باره که جینا اینطوری برخورد میکنه
در رو که باز کرد با دیدن جسیکا اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود " بدجنسه؟" یا " جین اینو قراره بیشتر از من دوست داشته باشه؟"
جسیکا با ذوق دستشو سمت جینا گرفت و گفت.

جسیکا_ جسیکام ... تو باید جینا باشی ... جین خیلی ازت تعریف میکنه

بعد درحالی که به دماغش چین میداد باحالت بانمکی گفت

جسیکا_ بعضی وقتا هم بهت حسودی میکنم.

با لبخند تصنعی کنار رفت که بتونن بیان داخل.
تمام مدت سر سفره جینا به جسیکا زل زده بود اصلا ازش خوشش نیومد این امده که چیو بگیره؟
بعد از تموم شدن شام که ساعت حدود ده و نیم بود جین جسیکا رو برد که برسونه. وقتی برگشت درحالی همه کارای قبل خوابشونو انجام میدادن به طور خیلی خیلی یهویی گفت:

جین_ میخوام با جسیکا ازدواج کنم‌.

هرسه با تعجب برگشتن سمتش

_ واقعا؟
تهیونگ_ آخ جون
جیمین_ چقدر خوشحال کننده هیونگ
جینا_ با این دختره؟‌

مثل اینکه جینا از دختره خوشش نیومده بود شایدم حسودی میکرد
**********

به دیوار تکیه داد و برای بار هزارم جملات دردناکشو تو ذهنش تکرار کرد
جیهوپ از تو آشپزخونه براش آب اورد و کنارش نشست

جیهوپ_ حالا میشه بگی چیشده؟

چشماشو باز کرد و به چشمای نگرانش خیره شد لبخند تلخی زد و لیوان رو ازش گرفت.

جیهوپ_ جون به لبم کردی شوگا حرف بزن

ولی شوگا عادت نداشت با کسی درد و دل کنه.
جیهوپ باید بهش حق میداد. درد و دل کردن کار راحتی نبود.
ولی حالا اون جیهوپو انتخاب کرده بود چون به خوبی میدونست جینا از جیهوپ کمک میگیره. چون تو امید دادن و انرژی دادن استاده. جیهوپو انتخاب کرده بود که حالا اون راه حلی برای مشکلش جلو پاش بزاره.
جیهوپ که تا حالا خیلی نگران بود و ضربان قلبش بالا رفته بود سعی کرد تا به شوگا فرصت بده شاید حرف مهمی برای گفتن داشته باشه که گفتنش راحت نیست.
با صدای آرومی پرسید.

شوگا_ جینا امروز امد سراغت؟

جیهوپ که حدس میزد قضیه از چه قراره سرشو تکون داد و منتظر ادامه حرفاش موند

شوگا_ خیلی ناراحت بود؟

این حرف از ته حنجره‌اش بیرون میومد یا از قلب شکستش؟ کدومش صاحب این حرف بود؟ اگر از حنجره‌اش بود پس چرا این همه غم داشت؟ چرا؟

جیهوپ_ دوسش داری؟

چشماشو بست و یه گوله اشک روی پوست صافش قل خورد و به چونش رسید
تو این ده سال دوستی اون برای اولین بار اشک هیونگشو میدید و یکم شوکه شد ...‌

‌ اشک... یک ماهیتی که میتونه مظلوم ترین چهره رو به نمایش بزاره شکست خورده ترین و غمدیده ترین چهره رو.
حالا که به پهنای صورتش گریه کرده بود احساس میکرد اثری از بغض توی صداش نیست و میتونه حرف بزنه.

شوگا_ دوسش دارم

با چشمای اشکیش به چشما هوپی نگاه کرد این سخت بود. برای جیهوپی که همیشه قوی بودن هیونگشو دیده بود براش سخت بود که الان توی چشمای اشکی و ملتمسش نگاه کنه و دست و پاشو گم نکنه. سخت بود که به صدای بغض آلودش که دوسش دارم رو بگه و اشک تو چشمام جمع نشه سخت بود درک دل شکسته شوگا سخت بود!
با صدایی که هنوز اثر بغض توش پیدا بود ادامه داد.

شوگا_ من پسر خوبی نیستم جیهوپ ... قلب جوجمو شکوندم چون حتی جرات نداشتم به تغییر فکر کنم ... اون هیچ وقت منو نمیبخشه

شوگا برای اولین بار به بغل نیاز داشت بغلی که توش گالن گالن اشک بریزه  بغلی که توش هق هق کنه و ازش شدت گریه شونه‌هاش بلرزه

جیهوپ سرشو تو بغلش گرفت دستشو رو سرش کشید.

جیهوپ_ اون جوجه دختره و عاشق ... راحت میبخشه

با گریه ادامه داد

شوگا_ من پسر خوبی نیستم و نمیتونه بهم اعتماد کنه
جیهوپ_ اونقدر دوست داره که چشم بسته بهت یه فرصت میده

بعد نیم ساعت که حسابی گریه کرد از بغلش در امد با چشمای سرخ اشکی به جیهوپ نگاه کرد.

شوگا_ بهم بگو چیکار کنم
جیهوپ_ با همه دوست دخترات بهم بزن و برو بهش بگو که تو هم دوسش داری
شوگا_ اگر بهم اعتماد نکرد چی؟
جیهوپ_ بحث بحث عقلش نیست شوگا بحث بحث دله، دلش به دل تو اعتماد داشت که امد بهت گفت

دستشو سمت چپ سینه شوگا گذاشت.

جیهوپ_ به دلت یاد بده به دلش اعتماد کنه ... آسیب نمیبینه قول میدم

لبخند زد پس هنوز وقت داشت.

شوگا_ قبولم میکنه؟

جیهوپ به دنبالش لبخند زد و گفت.

جیهوپ_ دلش قبولت میکنه ... اگر عقلش کار نکنه پست نمیزنه.

خندید اون میدونست جینا شاید یکم مقاومت نشون بده
شوگا با نگرانی نگاش کرد

شوگا_ کارم سخته؟
جیهوپ_ چاره‌ایی به جز قبول کردن حرف دلش نداره

لبخند شیرین شوگا بعد از اون همه اشک ... حالا میتونست بهش بفهمونه که گریه کردن چه سر دردی رو براش به دنبال داره
تصمیم گرفت اون شب کنار جیهوپ بمونه دلش میخواست جیهوپ بیشتر حرف بزنه بیشتر از حال بد جینا حرف بزنه به هر حال اون دل جوجه رو شکونده بود. و تقاص پس دادن کار آسونی نیست

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now