2018 / 1 / 10
جیهوپ_ جیسویا ... معذرت میخوام
روشو از جیهوپ گرفت و به سمت دیگه پیشخوان رفت
جیهوپ_ هانی بیمحلی نکن.
ایسول که چندبار به خواهرش گفته بود کمتر جیهوپ رو اذیت کنه با دیدنشون سری از تأسف تکون داد و رفت که بین یکی از قفسه ها یک نفر رو راهنمایی کنه.
به سمتش قدم برداشت و روبهروش ایستاد.
کتاب رو از دستشو بیرون کشید.
میدونست که صداش برای جیسو جذابیت خاصی داره یه لبخند زد و لبشو با زبونش تر کرد.
جیهوپ_ چاگی؟
جیسو_ هوبا ... کتابمو بده
جیهوپ_ باشه میدم بهت فقط جوابمو بده.
جیسو_ چرا بهم دروغ گفتی که الان بخوای معذرت خواهی کنی؟
جیهوپ_ ببخشید
با حرص صداشو کم کرد و به سمتش خیز برداشت
جیسو_ چاگی! ازت نخواستم عذرخواهی کنی توضیح خواستم.
جیهوپ_ میدونم کار اشتباهی کردم ولی باور کن دلیل قانع کنندهایی ندارم.
سرشو از تأسف تکون داد و کتاب رو از دستش کشید.
جیسو_ هوپی داری ناامیدم میکنی ... بهم قول دادی دیگه باهاش حرف نزنی ولی باز باهاش حرف میزنی!
جیهوپ_ سوری ( sorry )
هنوز مکالمشون تموم نشده بود که نامجون با عجله امد سمت پیشخوان
جیهوپ_ نامجونا چیزی شده؟
نامجون_ یه خبر خیلی خوب!
جیهوپ_ چی؟
لبخند زد و چال گونش مشخص شد.
نامجون_ جسیکا رو بردن بیمارستان ... بچشون بدنیا امد
جیسو_ ای جانم اسمشو چی گذاشتن؟
جیهوپ_ نمیدونم فکر کنم یوری! یوری دیگه؟
نامجون_ نمیدونم بیا بریم بیمارستان!
جیسو_ الان که راتون نمیدن فردا یا پس فردا باید برید!
************گوشیشو از تو جیبش در اورد و به شماره نگاه کرد متورشو نگه داشت؛ انگشتشو رو دکمه سبز کشید.
تهیونگ_ الو سلام چی شده هیونگ؟
صدای خوشحال و ذوق زده هیونگش از پشت گوشی به گوشش رسید.
جین_ تهیونگا بچم به دنیا امد.
تهیونگ از خوشحالی یه لبخند زد نمیتونست باور کنه جین پدر شده ... همونی یه عمر ادای پدرا رو درمیورد الان پدر شده بود.
از ذوقش صداش میلرزید ... الان میتونست کل سئول رو بدوئه
تهیونگ_ میتونم بیام ببینمش هیونگ؟
جین_ نه فعلا ... منو جیناییم راهتون نمیدن
تهیونگ_ ولی من میخوام ببینمش! ... اسمشو چی گذاشتین؟
جین_ پدربزرگش اسم یونا رو انتخاب کرده.
تهیونگ_ ممنون که بهم خبر دادی هیونگ.*********
یه پرستار در امد. و صاف امد سراغشون.
دلهرهایی که به جونش افتاده بود شدت گرفت.
پرستار_ کیم سئوکجین شما هستید؟
جین که دستو پاشو گم کرده بود الان زبونشم نمیچرخید که کلمه " بله" رو بگه.
جینا_ بله خودشون هستن
پرستار یه لبخند زد
پرستار_ تبریک میگم دخترتون و همسرتون سالم از اتاق عمل به بخش منتقل شدن هر دو حالشون خوبه اگر تمایل دارید میتونید برید همسرتون رو ببینید.
یه نگاه به جینا انداخت هنوز گیج بود و نتونسته بود حرفای پرستار رو حضم کنه.
جینا یه هول کوچیک بهش داد.
جینا_ برو جسیکا رو ببین
حالا که به خودش امده بود پشت سر پرستار حرکت میکرد به اتاق که رسیدن پرستار در رو باز کرد و جین رو به داخل اتاق هدایت کرد.
سبکی سرش، سستی پاش ، احساس عجیبی که توی دلش بود .... شاید دلیل همه اینا اون دونفری باشن که روی تخت دراز کشیدن ... یه زن که اولین تجربه مادر شدنش رو داشت و بچه ایی که به تازگی با دنیای جدید آشنا شده بود.اشک توی چشماش جمع شد. نزدیک تخت شد؛ جسیکا بهش لبخند زد. دستشو گرفت و گذاشت رو کمر نوزاد.
جسیکا_ ببینش جین! ... این بچمونه ... میخوای بغلش کنی؟
با حیرت به بچه نگاه میکرد و با صدای ضعیفی گفت:جین_ میت ... میت ... میتونم؟
جسیکا_ آره.
بغلش کرد و گرفت سمت جین و خطاب به بچه گفت
جسیکا_ ببین؟ این همه سراغ بابایی رو گرفتی! بابایی منتظرت بودا نگاش کن چقدر خوشحاله!
جین_ جسیکا من ... نمیتونم ... میتونم؟
میتونست؟ میتونست پدر خوبی باشه؟ میتونست مسئولیت پذیر باشه و بچش رو به خوبی بزرگ کنه؟
جسیکا_ من بهت اعتماد دارم.
با دستای لرزونش بچه رو بغل کرد
جین_ این خیلی کوچولوئه!
جسیکا_ باهاش حرف بزنبه صورت دخترش نگاه کرد.
جین_ سلام! یونا بابایی ... خوبی بابا؟ ... بابای خوبی میشم باشه؟ مثل بابا بزرگ یئوجون.
نوزاد که تپش قلب رو زیاد آشنا نمیدید شروع کرد گریه کردن و صورتش سرخ شد.
جین_ چیشد چرا ناراحت شد؟
خندید و بچه رو از دستش گرفت
جسیکا_ حرفای بزرگ بزرگ زدی نفهمید چی میگی ... به بچه ها گفتی؟
جین_ آره به همشون گفتم ... به مامانت هم زنگ زدم گفت فردا از بوسان میاد
جسیکا_ چرا امروز نمیاد؟
جین_ نپرسیدم ولی فکر کنم کار بابات طول میکشه مینو هم گفت دو ساعت دیگه میاد
لبخندش محو شد؛ به وضوح میشد ناراحتیشو دید.
جین_ پدرت خیلی خوشحال بود میگفت مشتاقه اولین نوهشو ببینه
جسیکا_ لازم نیست برای خوشحالی من دروغ بگی جین ... میدونم نمیخواسته بیاد بچمو ببینه نمیزاره مامانمم بیاد.
خوب شاید زیاده روی کرده بود.
جین_ خوب ... با پدرت صحبت نکردم ولی با مادرت صحبت کردم ... همینا رو بهم گفت
جسیکا_ مامانم هم خوب دروغ میگه!
جین_ چاگی! یونا رو ببینه حتما دلش نرم میشه.
با لبخند به جین نگاه کرد
جسیکا_ ممنونم جین تو همیشه حواست به من هست
جین با خنده گفت
جین_ بسه دیگه پرو نشو
جسیکا_ نباید ازت تشکر میکردم!
فردای اون روز جسیکا رو با شرط استراحت مطلق مرخص کردن و بچه ها تونستن برن دیدنش. ولی یونا خواب بود جسیکا تو استراحت مطلق.
جین به کمک جینا خونه رو مرتب کردن که اگر مامان جسیکا امد خیالش از راحت بودن دخترش راحت باشه!
نامجون_ نونا این خیلی کوچولو نیست؟
جسیکا_ خوب تازه به دنیا امده.
نامجون با ذوق تو سکوت به یونا نگاه میکرد.
جیمین_ تهیونگ نگاش کن ... خیلی بامزهاست نه؟
جونگکوک_ میتونم بغلش کنم؟
جسیکا_ وای کوک مثل بچههایی ... بزار از خواب بیدار بشه بهت میدمش.
شوگا به چشمای ذوق زده جینا نگاه کرد و با خنده نزدیکش شد و توی گوشش گفت.
شوگا_ یدونه از اینا میخوای؟
جینا هم بدون اینکه بشنوه یا بخواد تحلیلش کنه سرشو تکون داد.
شوگا_ پس باید یکاری بکنیم
حالا که فهمیده بود منظورش چیه یدونه زد تو بازوش
جینا_ هی تمومش کن.
جیهوپ و جیسو که کنار هم بودن داشتن از فواید بچه داشتن برای همدیگه میگفتن.
نامجون که به تازگی با سونگهیون تونسته بود وارد رابطه بشه محکم تر بغلش کرد .اون تونسته بود با سونگهیون وارد رابطه بشه ولی از قبل باید برای سونگهیون عادی سازی میشد که رابطه داشتن با کسی که یه سال ازت کوچیکتره هیچ مشکلی نداره.
جیمین که تمام مدت با جیا چت میکرد متوجه شد که جدیدا رابطه بینشون خیلی سرد شده.
با کلافگی از صفحه چت بیرون امد و گوشی رو گذاشت کنار
تهیونگ_ چیشده؟
جیمین_ هیچی ... میگه نتونستم جوابتو بدم
YOU ARE READING
Intimacy, a reflection of my family
Romanceچی میشه اگر یه دختر عجیبتر و کله شق تر از یه اکیپ پسر هفت نفره رو هشت نفره کنه؟ داستان از جایی شروع میشه که تهیونگ پسر شلوغ و سر به هوا از یه مرد پولدار توی ترافیک کتک میخوره اونجاست که خون جین هیونگش به جوش میاد باید چیکار کنه؟ نمیشه که اون هفت...