*نگارنده هستی*
2019 / 2 / 2
روی صندلی نشست
جینا_ بابا ... میخوام ازت یه سوال بکنم.
آقای نا_ بپرس بابا
جا کلیدی آبی رنگ کوچیکشو تو مشتش فشرد
جینا_ اونا ... چقدر ازت پول میگرفتن؟
نا_ کیا؟
جینا_ همونا ... همونایی که پیششون بودم!
این انکار نشدنی بود اون دلش برای جین ... جونگکوک ... جیمین ... نامجون ... جیهوپ ... تهیونگ! ... جسیکا ... و ... شوگا تنگ شده بوده دلش بیشتر از همه برای شوگا تنگ شده بود
نا_ هیچکس از من پول نمیگرفت ... اگر ازم پول میگرفتن که نمیذاشتم تا الان بمونی اونجا ... توی دو ماه اول پیدات میکردم.
حالا حقیقتی تلخ تر از این نبود. هیچکدوم از اون بچه ها پولی از پدرش نمیگرفتن.
بد کرده بود! هم با خودش هم با خانوادهاش آره خانوادش اونا رسما خانوادش بودن.
اشکاش گونههاشو خیس کردن
باباش سرشو بلند کرد که بتونه مطمئن بشه اون واقعا داره گریه میکنه یا ...
سریع از جاش بلند شد و کیفشو دستش گرفت
نا_ کجا میری؟
جینا_ من ... باید برم باید برگردم ... باید از جین اوپا معذرتخواهی کنم
بدون اینکه اجازه بده پدرش چیزی بگه از اتاقش خارج شد
سونگ_ جینا! جایی میری؟
جینا_ میام برات توضیح میدم
سونگ_ نمیخوای برسونمت؟
جینا_ دستت درد نکنه نمیخواد ماشین خودم هست
سونگ_ اوکی ... برای نهار منتظرت میمونم
برای نهار منتظرت میمونم جملهایی که شوگا همیشه پشت تلفن بهش میگفت
زورکی یه لبخند زد و از شرکت خارج شد به سمت ماشینش رفت.
اولین جایی که باید میرفت خونه جین بود
اما وقتی در زد و یکی دیگه در رو باز کرد تعجب کرد.
جینا_ ببخشید شما نمیدونید ساکنینش کجا سکونت کردن؟
_ نه متأسفانه ما غیر حضوری تونستیم خونه رو اجاره کنیم.
چندتا پلک ... پر شدن چشمها!
رفت سراغ محل کار تکتکشون ولی هیچکدومشون نبودن حتی اونجایی که شوگا کار میکرد دیگه برای مبلمان نبود. هیچکس نمیدونست که کجا رفتن و چجوری دارن زندگی میکنن. اونا ناپدید شدن! جینا دیگه نمیتونست با هیچکدومشون باشه.
به عروسک کوچیکش نگاه کرد
جینا_ فکر کنم جونگکوک میدونست همچین روزی وجود داره ... ببین! تنها شدم من بهشون پشت کردم و اونا رهام کردن
بین اون همه اشک تلخ یه لبخند زد
جینا_ حداقلش اینه که تو رو دارم. ... به نظرت شوگا دوست دختر جدید داره؟ ... به نظرت یونای یه ساله چشکلیه؟ ... آیششش از خودم متنفرم!
ولی اگر جیهوپ الان پیشش بود ازش میخواست که به خوبیای خودش نگا کنه.
یک هفته جستجو ... به نتیجه نرسید و دست از پا دراز تر برمیگشت خونه ... جینا رسما تسلیم شده بود باور کرد که ناپدید شدن.
هر روز با خاطراتش از خواب بیدار میشد و به خواب میرفت. این چرخه بیمار و افسردش کرده بود.
2019 / 12 / 3
جینا_ بابا برای چی گفتی بیام بیبن الان ساعت نُه
چانگها_ عزیزم امروز میخوام با شرکت بزرگ مبلمان ایزی ( آسان) قرار داد ببندم باید باشی از این به بعد تو باید شرکتو اداره کنی
جینا_ بابا من دانشگاه هم نرفتم
پرونده های روی میز پخش شده رو جمع کرد.
چانگها_ مهم نیست ...
قبل از اینکه باز جینا بخواد بهونهایی بیاره سونگ در رو باز کرد
سونگ_ نا چانگها شی ... رئیس جدید ایزی امدن
سری تکون داد و گفت که بزاره وارد بشه
اما جینا نمیتونست باور کنه اینی که وارد شده شوگاست.
جونگکوک به همراهش وارد اتاق شد و سونگ در رو بست
شوگا و جینا! ... به هم چشم دوختن مثل همون شبایی که دور آتیش مینشستن و باهم حرف میزدن مثل وقتایی که سر به سر هم میذاشتن ... مثل وقتایی که وسط بازی کردنشون توقف میکردن مثل وقتایی که دلشون میخواست چیزی بگن ولی کلمهایی پیدا نمیکردن... مثل وقتایی که باهم قهر میکردن.
چانگها که از این رفتار تعجب کرده بود گفت
چانگها_ دخترم ... ناجینا
ولی شوگا دلش میخواست بگه که میشناسدش! دلش میخواست بگه که قبلا باهاش آشنا بوده ... دلش میخواست بگه که عاشق جینا بوده ... ولی تنها کاری که کرد این بود که دستشو سمت جینا دراز کنه و با نیشخند بگه
شوگا_ خوشبختم ... اسمم مین یونگیه
و بعد جینا تو دلش همراهش ادامه داد ...
شوگا_ ولی صدام کنید شوگا ...
محکم تر دستشو فشرد
جینا_ خوشبختم شوگا شی.
ولی جینا دلش میخواست شوگی صداش کنه ترکیبی از اسم یونگی و شوگا ... ولی اون که الان دوست دخترش نبود بود؟
نگاهی به جونگکوک انداخت که سرش پایین بود
چانگها_ بشینید لطفا
هر سه نفر نشستن ولی جینا تصمیم داشت بایسته تا بتونه راحت تر شوگا رو ببینه! شوگایی که تو این یه سال خیلی فرق کرده
کت و شلوار مشکی با پیرهن مشکی پوشیده. و خیلی آرومتر شده. و نگاه سنگینش رو به جینا میدوزه ... شاید وقتی نگاهاشون به هم قفل میشدن گلایه ها داشتن ولی! هیچکدومشون نمیخواست چیزی بشنوه!
جونگکوک! بچه آرومی بود ولی نمیدونست چرا نگاهشو از جینا میدزده ...
چهل و پنج دقیقه صبحت کردن! هیچکس چیزی از صحبتها متوجه نشد جز نا چانگها.
به محض خارج شدن از اتاق ... شوگا به این فکر میکرد که چرا باید وقتی که تصمیم گرفته بود جینا رو فراموش کنه دوباره ببینتش یعنی این یه امتحان سخت بود که باید ازش سربلند بیرون میومد؟
جینا دنبالشون رفت تا جایی که به ماشین رسیدن
جینا_ جونگکوک!
هردوشون سر جاشون ایستادن ولی برنگشتن که پشت سرشون رو نگاه کنن.
جونگکوک_ چی میخوای؟
نه! اون نباید اینطوری با جینا صحبت میکرد اون از همه چیز خبر نداشت.
جینا_ میخوام ... ببینمتون
شوگا_ من میرم سوار ماشین میشم حرفاتون تموم شد سریع بیا.
بدون اینکه اجازه بده کسی چیز دیگهایی اضافه کنه رفت که سوار ماشین بشه.
جینا_ جونگکوک ...
جونگکوک_ چرا رفتی جینا؟ میدونی چقدر برای هممون سخت بود؟
جینا_ من ... من سعی کردم دوباره بیام! ... برگردم. ولی هیچکس نبود! من ...
جونگکوک_ تو ... اصلا نباید میرفتی! حالا ... میخوای برگردی که چی؟ حال و روز شوگا هیونگ رو دیدی؟
جینا_ من ... متاسفم ولی من واقعا دچار سوءتفاهم شده بودم و ...
جونگکوک محکم بغلش کرد مثل تمام اون یازده سالی که بغلش میکرد. مثل تمام یکسالی که منتظر بود که بغلش کنه
جونگکوک_ نونا ازت بدم میاد ... تو امدی بهمون یاد دادی که زندگی رنگی میشه ولی بعدش با خودت مداد رنگیا رو بردی و به جز مداد سیاه واسمون هیچی نذاشتی
با حرفای جونگکوک گریه کرد
جونگکوک_ هیچکدوممون بدون تو نتونستیم!
جینا_ میخوام برگردم جونگکوکا
سریع از خودش جداش کرد
جونگکوک_ جدی میگی؟ ... ولی! جین هیونگ رو چطوری؟
سرشو انداخت پایین
جینا_ نمیدونم. اگر لازم باشه ... التماسش هم میکنم ... من بدون شما زندگی شادی ندارم ... من مداد رنگی داشتم ولی کاغذی برای رنگ کردن نداشتم.
شمارهاش رو روی کاغذ نوشت و سمت جینا گرفت
جونگکوک_ این ... شماره منه.... باهام تماس بگیر .
درحالیکه با آستینش اشکاش رو پاک میکرد کاغذ رو از دستش گرفت تا ماشین همراهیش کرد.
شوگا که راننده بود شیشه رو داد پایین و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه گفت.
شوگا_ امشب یه دور همی داریم اگر دلت خواست بیا
جینا_ ک ... کککو ... کجا؟
شوگا_ جونگکوک برات لوکیشنش رو میفرسته
بدون خدافظی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
اون شب به لوکیشن فرستاده شده رفت! خونه بزرگ ... این قطعا خونه شوگاست.
با دستای لرزونش زنگ رو زد و صدای پر انرژی یه دختر که آشنا هم بود پخش شد.
_ کیه؟
جینا_ منم ... جینا
بعد از شنیدن این یه سکوت سنگین به وجود امد ولی بعد چند دقیقه در باز شد و جینا به سمت ساختمون قدم برداشت.
در ساختمون رو که باز کرد همه ایستاده بودن و اینگار که منتظر بودن که بیاد مثل اینکه شوگا یا جونگکوک بهشون نگفته بودن که جینا داره میاد چون همه متعجب بودن جین هم جزوشون بود.
با اخم یونا رو زمین گذاشت و امد سراغش
جین_ اینجا چیکار میکنی؟
رفت جلوتر و جین رو بغل
جینا_ اوپا من متاسفم
جین_ بابت چی متاسفی جینا؟ چطور میتونی بگی که ... جینا؟ داری گریه میکنی؟ حالت خوبه؟
اون هنوزم جینا رو دوست داشت.
جینا_ من روزای بدون شما رو با خوابیدن گزروندم بدون شما زندگی خیلی بد بود ... من واقعا متاسفم بابت اون حرفایی که بهت زدم فکردم که ...
جین_ هیسسسس! اگر تو الان اینجایی! و میدونی که اشتباه کردی و دیگه نمیخوای تکرارش کنی ... لازم نیست چیزی رو توضیح بدی
جینا_ من واقعا دوستتون دارم
دستشو گرفت و تا مبلا هدایتش کرد
جیهوپ ... میدونست جینا برمیگرده
جیهوپ_ منتظرت بودم
ولی جینا بین همه دنبال شوگایی میگشت که دور از همه نشسته بود و چشاشو بسته بود.وقتی باهم حرف میزدن و براش تعریف میکردن که توی این یه سال چه اتفاقی براشون افتاده؛ اون فقط حواسش به شوگایی بود که پا رو پا انداخته بود و توی سکوت خوش چشماش بسته بود.
تهیونگ که متوجه نگاهش به شوگا شده بود گفت.
تهیونگ_ خیلی وقته باهامون حرف نزده!
نامجون_ معمولا وقتی به دور همیا میاد حال و روزش همینه!
اشک تو چشمای جینا جمع شده بود
جسیکا_ اونم تو این یه سال پیش ما نبود
سرشو انداخت پایین و درحالی با انگشتاش بازی میکرد پرسید
جینا_ دوست دختر نداره؟
نامجون دستی به کمر سونگهیون کشید و ادامه داد
نامجون_ شوگا با هیچکس جز جین حرف نمیزنه ...
جینا_ میخوام ... باهاش حرف بزنم
جین_ جینا اون خیلی وقته سعی کرده فراموشت کنه ... اگر چه موفق نبوده ولی سعیشو کرده!
یعنی جین از جینا میخواست دیگه باهاش وارد رابطه نشه؟ جینا چی؟ سعی کرده بود فراموشش کنه؟
اون تمام مدت فقط به برگشتن به این جمع فکر میکرد حتی به این فکر نکرده بود که باید شوگا رو فراموش کنه
این شدنی نیست، هیچ آدمی نمیتونه وجود آدم دیگهایی رو تو زندگیش انکار کنه درسته که الان وجود نداره ولی قبلا بوده و تاثیرات خودش رو گذاشته و هیچ وقت هم نمیشه گفت که اون احساسی نسبت بهش نداشته! اون باید سعی میکرد احساساتش رو نسبت به جینا فراموش میکرد ... نه وجود جینا!
جینا_ فراموشم کنه؟
جیمین که کنارش نشسته بود دستشو به شونش رسوند
جیمین_ تو هنوز فراموشش نکردی نه؟
جینا_ من ... نمیدونستم که باید فراموشش کنم.
جونگکوک_ ولی هیونگ اون سخت داره تلاش میکنه کار اشتباه رو انجام بده تو فکر نمیکنی ؟ ....
جین_ باید خودش بخواد
جینا_ اگر باهاش حرف بزنم؟ ....
جین_ میذارم باهاش حرف بزنی ولی باید قول بدی که از دستش ناراحت نشی ... گفتم که داره سعی میکنه فراموشت کنه!
جینا_ میتونم برم باهاش حرف بزنم؟
جیهوپ_ جینا! ... اگر مقاومت کرد ادامه بده
جین_ چی میگی جیهوپ؟ اینطوری بیشتر اذیت میشه ( با عصبانیت)
جیهوپ_ هیونگ! چه بخوایم چه نخوایم اون هنوزم جینا رو دوست داره و نمیتونه احساساتشو نادیده بگیره اینکه جینا اینجا باشه و شوگا با هیچکدوممون حرف نزنه بیشتر تحت فشار قرارش میده ... لازم نیست همه چیز رو با منطق پیش ببریم ... بعضی وقتا تصمیم گرفتن با احساسات منطقی تر از یه تصمیم منطقیه!
YOU ARE READING
Intimacy, a reflection of my family
Romanceچی میشه اگر یه دختر عجیبتر و کله شق تر از یه اکیپ پسر هفت نفره رو هشت نفره کنه؟ داستان از جایی شروع میشه که تهیونگ پسر شلوغ و سر به هوا از یه مرد پولدار توی ترافیک کتک میخوره اونجاست که خون جین هیونگش به جوش میاد باید چیکار کنه؟ نمیشه که اون هفت...