P39

27 2 0
                                    

2017 / 5 / 17


با لبخند بهش نگاه کرد. هیچ وقت فکرشو نمیکرد بتونه دوسال رو با یه نفر تو رابطه بمونه.
سرشو بلند کرد و با لبخند شوگا روبه‌رو شد متقابلا لبخند زد و گفت

جینا_ چیزی شده؟

دستشو برد سمت موهاشو و فرستاد پشت گوشش.

شوگا_ موهاتو کوتاه میکنی؟
جینا_بکنم؟
شوگا_ نه! اینطوری خوشگلتری:))

دوباره سرشو انداخت پایین و برگه های دانش آموزاشو چک کرد.

جینا_ نمیخوای بزاری من برگردم سر کار؟
شوگا_ چرا؟ دیرت شده؟ میخوای برسونمت؟
جینا_ اینطوری که حرف میزنی آدم دلش میخواد همش پیشت بمونه

برگه دومین دانش آموزش رو تصحیح کرد و گذاشت کنار داشت سومی رو تصحیح میکرد که شوگا برگه ها رو کنار زد .

شوگا_ یه خورده کلتو بلند کن، مثلا گفتم بیا باهم حرف بزنیم!

برگه ها رو کنار زد  آرنجشو رو میز گذاشت و سرشو به دستاش تکیه داد

جینا_ بله ... بفرما

طبق عادت همیشگیش دستشو برد سمت موهاشو باهاشون بازی کرد در حالی که به پیچ و تاب موهاش نگاه کرد فکری که چند مدته ذهنشو درگیر کرده رو باهاش در میون گذاشت

شوگا_ ببین ... خونه‌ایی که دارم خیلی بزرگه و من تنهام بعضی شبا جونگ‌کوک و تهیونگ هم هستن... جیمین هم هست ولی ... میدونی؟ فکر میکنم دو سال تو رابطه بودن کافی باشه تا ازت بخوام بیای و تو خونه با من زندگی کنی.
جینا_ یک سال و هفت ماه
شوگا_ حالا هرچی

جینا  هم دلش میخواست با شوگا تو یه خونه زندگی کنه ولی از اینکه بخواد این قضیه رو با جین درمیون بذاره هم میترسید هم‌خجالت میکشید.

به هر حال که جینا برای هر راهی از در خودش وارد میشه و باید با جین طوری صحبت کنه که نشون بده خودشو جسیکا با وجود بچه ها راحت نیستن.
شوگا که سکوت طولانی جینا رو دید فکر کرد که زیاده روی کرده و اون یه چیز دیگه برداشت کرده منتظر نگاش کرد

جینا_ باید بهم فرصت بدی که بهش فکر کنم.
شوگا_ اوکی ... پس کی جواب منو میدی؟
جینا_ بار بعدی که دیدمت

اون باید با جسیکا مشورت میکرد بعدش از جین نظرشو میپرسید.
اینکه شوگا تو یه خونه تنها نیست باعث میشد جینا بخواد پشت گوش بندازه و حرفاشو امروز فردا بکنه اما وقتی جین و جسیکا رو میبینه که اونقدر جلوشون راحت نیستن برای گفتن حرفش مصمم تر میشه.
بلاخره ساعت چهار بعد از ظهر درسای دوتا دانش آموزش آخری تموم شد

سوجئون_ میری؟

یه لبخند زد

جینا_ آره ... حواست باشه بین مین یونگ باباش میاد دنبالش مثل بار قبلی دستشو نزاری تو دست کس دیگه‌ایی برامون دردسر میشه
سوجئون_ باشه ... مواظب خودت باش
جینا_ ممنون خدا نگه دار ... یادت نره به خانم یین بگی سونگ امروز سر کلاس خوابش برده بود ... مهربون هم باش
سوجئون_ برو جینا ... برو

کیفشو برداشت و لباسشو مرتب کرد.
به خونه که رسید ساعت شیش بود و تا یه ساعت دیگه جسیکا میرسید. لباسشو با یه رکابی یقه اسکی سفید رنگ و یه پیژامه گشاد قهوه‌ایی عوض کرد و جلو پنکه نشست.

به نظرش زیاده روی بود نبود؟ اینکه فقط یک ساله باهاش دوسته و میخواد باهاش تو یه خونه زندگی کنه؟
زانوهاشو بغل کرد و سرشو انداخت پایین شاید الان فقط باید استراحت کنه و نباید به چیزی فکر کنه!
قفل تو در چرخید و جسیکا خسته و کوفته امد تو
از جاش بلند شد و براش یه لیوان آب اورد و نشوندش جلو پنکه

جینا_ اونی مگه نباید مرخصی بگیری؟ تو الان بارداری و شرایط کار کردن نداری از همه بدتر تو بیمارستان کار میکنی بوی آمپول و الکل و اینا اذیتت نمیکنه؟ نگاه کن رنگت زرد شده باز
جسیکا_ دوست ندارم بیکار بمونم ... جین نمیتونه تنهایی کار کنه

کنارش نشست.

جینا_ جین راهشو پیدا میکنه ... اگر بفهمه میری سرکار حالت بد میشه؛ خودش میره مرخصی میگیره ها بعد فکر میکنه تو به فکرش نیستی.
جسیکا_ خودش کاری بکنه؟ سر پرستارم بهم مرخصی اجباری داد حقوقمم بهم میده.
جینا_ خوب دیگه پس مشکلت چیه؟
جسیکا_ خوب من از صبح تا شب اینجا تنها بمونم ؟
جینا_ چرا به خانودت نمیگی؟
جسیکا_ بهم گفت باش ازدواج کردی دیگه اینورا نبینمت
جینا_ ولی من واقعا باورم نمیشه چطوری بین پدرتو اوپا ... اوپا رو انتخاب کردی
جسیکا_ خودت جین رو تصور کن که همش بهت بگه شوگا پسره خوبی نیست باهاش نگرد یا بهت بگه شوگا اینقدر دوست داره میخوام ببینم آخرش برای ازدواجتون قدم میزاره یا نه تو چیکار میکنی؟ اولاش به حرفاش گوش نمیدی دیگه چون میدونی جین شوگا رو ندیده ولی بعدش به حرفش احترام میذاری شاید چون هر روز شوگا رو میبینم به حرفای جین گوش نمیدم ... یه خورده که میگذره میبینی شوگا تلاش خودشو میکنه ولی جین اصلا تلاششو نمیبینه طرف شوگا رو میگیری. خوب منم بهش گفتم زندگی شخصیه خودمه خودم میخوام دربارش تصمیپ بگیرم روزی که ازدواج کردیم بابام گفت خوشبخت بشی ولی دیگه نیا پیش منو مامانت .... اما وقتی میدیدم جین هر روز منو میفرسته پیش بابام بهم میگه برو ازش عذرخواهی کن فهمیدم اونی که اصلا به هیچ چیز اهمیت نمیده جین نیست بابامه!

جینا_ الان پنج ماه گذشته نمیخوای بری دوباره ببینیشون؟
جسیکا_ نه

بعد ربع ساعت سکوت جینا بلاخره تصمیم گرفت با جسیکا مشورت کنه

جینا_ اونی به نظرت ... منو شوگا تایم کمی رو باهمیم؟
جسیکا_ نه اتفاقا خیلی خوبه ... چرا؟

سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد

جینا_ مثلا اگر بخوام برم پیشش زندگی کنم ... زیاده رویه؟
جسیکا_ بستگی داره ... مثلا تو اگر بخوای بری پیشش که تنها نیستید جونگ‌کوکم هست بیشتر شبا هم که تهیونگ اونجاست جیمین که کلا یه هفته است برنگشته خونه ... خودتو ببین آمادگیشو داری باهاش زندگی کنی؟ تو تازه بیست و یک سالته میتونی بری پیشش و سالهای زیادی رو باهاش باشی یا اینکه نه صبر کنی چند سال دیگه

جینا_ تو چی میگی؟

جسیکا_ به نظر من شوگا به اندازه کافی تو زندگیش تنهایی کشیده ... تو رو کنار خودش نیاز داره ... ولی بازم به خودت نگاه کن
جینا_ به نظرت اگه به اوپا بگم اون چیکار میکنه؟

جسیکا_ اون دیدگاه خودشو داره نمیدونم چه فکری درباره شوگا میکنه ... ولی اگر از من نظر میخوای با اینکه یکم زوده ولی خوب برو پیشش چون کلا شما سه تا همش خونه شوگایید ... بهت خوشمیگذره

وقتی جین امد و همه چیز رو به جین گفت موافقت کرد خیلی باعث تعجبش شد چون جین همیشه بهش گوشزد میکرد که حواست باشه ولی ایندفعه خیلی راحت قبول کرد که بره باهاش زندگی کنه.
حالا اینی که بغض کرده و ناراحته جیناست چون داره وسایلشو جمع میکنه که فردا بره خونه شوگا!

جسیکا_ جینا مگه خودت نخواستی بری پیشش؟ الان گریه کردنت برای چیه؟
جینا_ ولی جین اوپا نباید اینقدر راحت قبول میکرد

خندید و دوباره به کتابش نگاه کرد
این براش خیلی سخت بود به جین وابسته بود و نمیتونست روزی رو از خواب بیدار بشه و اون تو خونه نباشه
ولی روزای قشنگتری تو راه بودن روزایی که با صدای شوگا از خواب بیدار بشه و با صدای شوگا به خواب بره میتونست خیلی براش لذت بخش تر باشه ... ولی برای رسیدن به چیزای بهتر باید چیزای خوب رو کنار گذاشت!

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now