P34

25 4 0
                                    

نگارنده هستی
2015 / 12 / 12


دستشو لای موهاش به حرکت در اورد و لبشو تر کرد. با اجازه از سر آشپز رفت که لباساشو عوض کنه.
کت لی قرمز رنگش ترکیب رنگ جالبی با تیشرت سبز و شلوار لی آبیش داشت؛ کلاه قهوه‌ایی رنگشو سرش کرد و از رستوران خارج شد

بعد از چندتا صدای بوق، صدای پر انرژیش انرژی از دست رفته‌اشو دوباره بهش هدیه کرد.

جونگ‌کوک_ سلام جمین شی

لبخند زد و دستشو گذاشت تو جیب کتش، سرما حسابی دستشو یخ کرده بود.

جیمین_ سلام کجایی؟
جونگ‌کوک_ سرکار چطور؟
جیمین_ فقط میخواستم بدونم تهیونگ امده سراغت یا نه
جونگ‌کوک_ نه ... این پسرک نه فقطط نیومده سراغم بلکه هرچی بهش زنگ میزنم ریجکت میکنه ... گیرش بیارم یه بلایی سرش میارم که ...

از حرصی که توی صدای کوک بود خندش گرفت

جیمین_ باشه پس امد سراغت بهم زنگ بزن
جونگ‌کوک_ اوکی

بعد از قطع شدن تماس، گوشی رو سر داد تو جیب شلوارش.
راهشو کج کرد سمت محل کار جین که تو یه فست فودیی که دو خیابون اونورتر کار میکرد.
وارد فست فودی شد و پشت یکی از میزا نشست. تو این چهار سال اخیر این فست فودی کسب و کارش بهتر شده و بیشتر مشتری داشت اما صندوق دار همچنان جیمین و تهیونگ رو از وقتی که بچه‌های ریزه میزه بودن میشناخت.

لبخندی به پهنای صورت پهن و گردش زد و در حالی که موهای کم پشت سفیدشو مرتب میکرد به جیمین سلام کرد.

_ سلام جیمین ... میبینم که راه گم کردی!

با لبخندی که میتونست خجالتشو نشون بده جواب داد

جیمین_ اختیار دارین آقای جه من که هر وقت سرم خلوت باشه میام
_ بچه تر که بودی بیشتر معرفت داشتی ... حالا بگو ببینم چی میخوری؟ بگم برات بیارن
جیمین_ ممنون دستت درد نکنه منتظرم جین هیونگ بیاد
_ میخواید برید بیرون؟
جیمین_ بله

جو سنگین اونا رو به سکوت اجباری دعوت کرد. جین که بعد از رسوندن هشتا سفارش برگشته بود صورتش از سرما سرخ شده بود.
با دیدن جیمین امد سمتش و بهش سلام کرد.

جین_ اینجا چیکار میکنی؟
جیمین_ امروز دوازدهمه
جین_ عهههه راست میگی ... ولی من کار دارم مرخصیام هم پر شدن
جیمین_ اشکال نداره هیونگ. منو میرسونی بازار؟ سر راهت؟
جین_ چی میخوای براش بخری؟
جیمین_ نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم ... شاید قاب گوشی براش خریدم

یه پسر بچه حدودا شونزده ساله از آشپزخونه در امد و ظرفایی که آماده بردن بود رو داد دست جین. باهم از اونجا خارج شدن

جین_ حواست باشه قاب گوشی میخری قاب همون گوشیی باشه که شوگا خریده
جیمین_ چشم

دستشو گذاشت تو جیبشو کارتشو گرفت سمت جیمین.

جین_ از طرف من هم یه چیزی براش بگیر یه کیک هم بخر

کارت رو از دستش گرفت و گذاشت تو جیبش سوار متور شدن.
قبل از پیاده شدنش گوشیش زنگ خورد.

نامجون_ سلام جمین شی کجایی؟
جیمین_ دارم میام سراغت
نامجون_ منتظرتم
جیمین_ خوب تو خریداتو کردی؟
نامجون_ نه منتظر تو بودم
جیمین_ باشه الان میرسم فعلا رو متورم!

‌ بدون خدافظی گوشی رو قطع کرد.

جین_ میری کتابخونه؟
جیمین_ آره
جیمین_ هیونگ نونا هم میاد؟
جین_ نه ... باهم بحثمون شد ...باباش اجازه نمیده باهاش حرف بزنم
جیمین_ مگه نامزدیتونو قبول نکرد؟
جین_ الان زده زیرش ... میگه تو عرضه نداری یه ماشین بخری بزاری دم در خونه ... با پول پیک متوری هم میخوای خرج و مخارج خونه رو دربیاری؟

جیمین که فشارایی که به جین وارد میشد رو درک میکرد اضافه کرد

جیمین_ مگه خود نونا کار نمیکنه؟
جین_ نمیدونم کجای کار اشتباهه ... امروزم باهاش بحثم شد

جلوی محل کار نامجون، جیمین رو پیاده کرد.

جیمین_ براش لوکیشن رو بفرست شاید امد.

با تکون دادن سرش خدافظی کرد و رفت.
خلاف هر دفعه زود رسیده بود؛ با جیهوپی که جدیدا یکی از همکارای نامجون دلشو برده بود سلام کرد. با لبخند همیشگیش به جیمین نگاه کرد.

هوپی_ سلام جیمینا
جیسو_ سلام اوپا

لبخندی زد و به جیسو که یه سال ازش کوچیکتره سلام کرد

جیهوپ_ جیسوا این نامجون ما رو پیج نمیکنی؟

جیمین که تا الانش جدی بود با خنده جوابشو داد.

جیمین_ هیونگ مگه اینجا بیمارستانه؟
جیهوپ_ خوب یه میکروفون داره نامجونو صدا کنه دیگه!

جیسو با یه لبخند خجالت زده جوابشو داد.

جیسو_ اوپا من که اجازه ندارم اینکار رو بکنم
جیمین_ جیسوا میشه نامجونو صدا کنی؟ تازه با تلفن باهاش حرف زدم نباید تو کتابخونه باشه
جیسو_ چشم ... ایسول اوپا حواست هست من برم بیام؟
ایسول_ زود برگرد

سرشو تکون داد و رفت که نامجونو صدا بزنه.
جیمین با آرنج به پهلوی جیهوپ زد.

جیمین_ هوپی ... اگر اینقدر ازش خوشت میاد چرا بهش شماره نمیدی؟

جیهوپ که از برملا شدن راز دلش جا خورده بود با تعجب خندید و با جدیت جوابشو داد.

جیهوپ_ نمیشه جیمین من با هونگ تو رابطم
جیمین_ هیونگ هممون میدونیم از هم خوشتون نمیاد چرا باهاش کات نمیکنی؟
جیهوپ_ میدونی جیمین؟ جیسو الان مدرسه داره و به اندازه کافی ذهنش درگیر چیزای دیگه هست نمیخوام که ذهنشو درگیر من هم بکنه باید درسشو بخونه
جیمین_ به نظر من که هر روز باهم باشید کمتر فکرشو درگیر میکنه تا اینکه بخواد هم به شغلش هم به تو فکر کنه.

جیمین با صورت رنگ پریده و متعجب جیهوپ روبه‌رو شد با نگرانی اسمشو صدا زد.

جیمین_ خوبی؟
جیهوپ_ یعنی ... اونم به من فکر میکنه؟

جیمین که حالا فهمید دیگه نباید بدون فکر کردن حرف بزنه سعی کرد درستش کنه و بهش بگه که اینطوری فکر میکنه جیسو هم گاهی اوقات به جیهوپ فکر میکنه.

جیهوپ هنوز فرصت نکرده بود بهونه‌هایی که ذهنش بهش میداد رو به زبون بیاره و مخالفت کنه که نامجون و جیسو باهم به میز رسیدن.
‌جیهوپ و جیمین تکیشونو از میز گرفتن و بعد از خدافظی به همراه نامجون راه افتادن سمت بازار.

نامجون_ هوپی چی میخوای بخری؟

جیهوپ که با خنده بامزش نگاشون میکرد جواب داد.

جیهوپ_ من که خریدم
نامجون_ چی خریدی؟
جیهوپ_ یه هودی که یه بار باهم رفتیم بازار پولش نرسید بخره
جیمین_ از بس پولاشو الکی خرج میکنه اصلا به چیزای مهم توی زندگیش اهمیت نمیده

نامجون از تاسف سرشو تکون داد و ترجیح داد چیزی درباره ولخرجی الکی جونگ‌کوک نگه.

جیهوپ_ بچه‌ها کیک خریدید؟
جیمین_ نه جین هیونگ کارتشو داد بخرم
جیهوپ_ میخوای بدی من برم بخرم؟ با هونگ قرار دارم.

تا اینو گفت نامجون برای بار هزارم بعد از شنیدن اسم هونگ با تعجب نگاش کرد.

جیهوپ_ نامجونا کاش اینقدر ری‌اکشن تکراری نشون ندی
نامجون_ هوپی هر وقت اسم هونگ رو میاری با خودم فکر میکنم هنوزم باهاش قرار میزاری؟ رابطه خوبیم ندارید که بخوام بگم شاید همو دوست دارید از هر ده دقیقه که کنار همید پونزده دقیقشو باهم دعوا میکنید!
جیهوپ_ نامجونا من که مثل تو نیستم هر ماه بخوام با یکی دوست بشم

نامجون که ترجیح داد بیشتر از این بحث بیخود رو کشش نده سکوت کرد

جیهوپ راهشو کج کرد و از بچه ها جدا شد. با دیدن هونگ تمام کلمه‌هایی که معنی و مفهوم " حالم ازت بهم میخوره " به ذهنش رسید. آخه چطور متونست تمام این مدت رو باهاش دوست باشه؟

‌ کنارش رو صندلی نشست تصمیم گرفت بلاخره حرفشو بهش بزنه قفل گوشیشو باز کرد و یه عکس از جیسو که باهاش سلفی گرفته بود رو بهش نشون داد.

جیهوپ_ خوشگله؟
هونگ_ آره خیلی
جیهوپ_ به نظرت بهش شماره بدم؟

هونگ که اینو شنید با ذوق برگشت سمتش.

هونگ_ آره صد در صد ... فقط میدونی من امروز با یه پسر قرار گذاشتم به نظرت اشکال که نداره ها؟

جیهوپ که بلاخره از تموم شدن رابطه سمیش با هونگ خوشحال شده بود با تکون دادن سرش جواب منفی رو بهش داد
***********

دستشو گرفت وارد خونه‌ی پدریش کرد خونه‌ایی که فقط صدای مهربون پدرش براش خاطره خوش بود و خنده های الکی مادرش در کنار پدرش.

‌خونه‌ایی که پر بود از خاطرات تلخ خنده های زنی که مادرت نباشه ولی تو بغل پدرت بشینه و برای پدرت جلو چشمت عشوه بیاد؛ یا خنده‌های مادری که تو بغل یه مرد دیگه جز پدرش توی فضا پخش کرده بود همه اینا باعث میشد سالهای زیادی رو به این خونه سر نزنه.

با دیدن ذوق و تعجب دختر روبه‌روش قند تو دلش آب شد و از فکر در امد.

جینا_ شوگی اینجا خیلی بزرگه ... اینجا رو از کجا گیر اوردی؟

برای یه لحظه لبخند از لبش ماسید اگر جینا تو همین خونه بهش خیانت کنه چی؟ اونوقت شوگا دیگه نمیتونست زنده بمونه.

‌تو این دوماه این جینا بود که شاد بودنو بهش یاد داد . بهش یاد داد چطوری خودشو دوست داشته باشه اما اگر جینا ولش کنه ... اون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت!

‌جینا_ شوگا ... دوساعته دارم باهات حرف میزنم کجایی؟

امد جلو و دستشو گذاشت رو صورت گردش رو صورتی که جدیدا لپاش پر شدن و جذابیت بیشتری بهش داده‌‌
جینا که تو این دوماه سعی کرده بود شوگا اینجوری ناراحت نشه و شاد نگهش داره با دیدن چهره غمگینش دوباره سعی میکنه خوشحالش کنه. دستشو دور کمر جینا قفل کرد و تو چشاش غرق شد.

شوگا_ یه وقت ولم نکنی بریا ... اونوقت دیگه زنده نمیمونم‌
جینا_ چرا باید فکر کنی ولت میکنم؟

دلش نمیخواست که جینا بفهمه حتی به خیانت کردنشم فکر میکنه. گونشو بوسید.

شوگا_ بلاخره بعد دو هفته دیدمت باید بهت بگم چقدر دوست دارم.

لبشو تر کرد و به لباش نگاه شاید الان بهترین زمان و مکانش بود که کاری رو بکنه که خیلی وقته دلش میخواست بکنه. اما باز جینا حرف زد و همه چیز رو خراب کرد؛ الان بهترین زمان بود تنها تو یه خونه که فقط خودشون بودن بدون هیچ مزاحمی!
سرشو خم کرد و وقتی لبشو رو لبش گذاشت جینا رو با تمام وجود ناشی بودنش به همراهی دعوت کرد و حرفشو تو دهنش خفه کرد

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now