P12

45 5 0
                                    

نگارنده هستی
2007 / 8 / 16

با شنیدن صدای زنگ با بی میلی وسایلش رو جمع کرد و انداخت تو کیف. میدونست امروز جین نمیاد دنبالش چون امروز با جسیکا یه قرار مهم داره. از باباش اجازه گرفته بود تا ساعت ده با دوستش که مثلا جین باشه بیرون باشه و بره کافه.
جینا امروز یه خورده کسله و این شاید میتونست به خاطر این باشه که میدونست جین نیست و باید تنها همه راه رو پیاده برگرده خونه. یه پسر که جدیدا تو کلاسشون امده بود کنارش به راهش ادامه داد.

جانگ سوجِئون_ تنها میری؟
جینا_ آره تنها میرم.
سوجئون_ یادمه قبلا پدرت میومد دنبالت.

جینا یاد پدرش افتاد اون واقعا دلش میخواست بره پیش پدرش.

جینا_ معمولا وقتتی سرش شلوغه منو فراموش میکنه.
سوجئون_ متاسفم ... نمیخواستم ناراحتت کنم.

اونا کلی راه رو باهم رفتن و باهم صحبت کردن؛ درباره غذاهای مورد علاقه هم، یا اتفاقات خنده داری که تو مدرسه سابقشون براشون افتاده. اونا باهم دوست شدن. حالا وقت جدا شدنشون بود و باید باهم خدافظی میکردن؛ ولی قبل از اینکه جینا بخواد خداحافظیشو به زبون بیاره سرو کله یه نفر پیدا شد.
امد سمت جینا و دست به سینه منتظر بود که خداحافظی کنن. اون مثل همیشه ساکت بود ولی ایندفعه سکوتش فرق میکرد.

شوگا_ دیگه با این پسره نگرد.
جینا_ چرا؟
شوگا_ آدم خوبی نیست!
جینا_ چرا اتفاقا خیلی پسر خوبیه.

شاید شوگا حسودی میکرد چون اون پسره غیر از اینکه تو‌مدرسه‌اش باشه همکلامش هم هست؛ و این یکی از سخت ترین کارهاست اون نمیتونه با جینا حرف بزنه.

شوگا_ دوست پسرته؟
جینا جا خورد دوست پسر آخه؟
جینا_ اوپااااا ... دوست پسر دیگه چیه ... دوستمه دوست در ضمن پسر خیلی خوبیم هست.

شوگا نمیتونست بهش بگه که دلش نمیخواد با اون پسره که به نظرش جذاب تر و خوش قیافه تره حرف بزنه.
تموم راه رو با سکوت طی کردن.
.
شوگا_ تو با جین هم راه میری اینقدر آروم و بی سرو صدایی؟
جینا_ جین دوست نداره باهام حرف بزنه منم باهاش حرف نمیزنم‌

این برای شوگا یه چیز عادی بود که با دخترای مختلف میرفت بیرون و تمام راه رو با سکوت میگذروند؛ اما الان نمیتونست سکوت رو تحمل کنه. باید سر صحبت رو با جینا باز میکرد.
جینا فکر میکنه تو این یه ساعتی که با شوگا تنهاست و باهاش حرف میزنه؛ بیشتر از این دوماه باهاش حرف زده و صداشو شنیده.
صدای شوگا برای جینا یه صدای متفاوت و دوست داشتنی بود. اونم دلش میخواست شوگا حرف بزنه.
کم کم جینا داشت خستش میشد و باید یکم استراحت میکرد.‌

جینا_ اوپا میشه یکم استراحت کنیم؟ پاهام خسته شدن ... امروز کلی ورزش کردیم مسابقه دوندگی داشتیم منم اول شدم

جینا با ذوق همه چیزو برای شوگا تعریف میکرد همونطور که همه چیزو بعد مدرسه برای باباش تعریف میکرد و باباش تشویقش میکرد.
به حرفای جینا گوش میداد انگار اون تنها کسیه که باید به حرفش گوش بده و از حرفاش ياداشت برداری کنه. به تمام حرفاش گوش میداد و بعضی وقتا هم نظر میداد؛ شاید وقتشه که شوگا حس مسئولیت پذیری داشتن رو حس کنه باید مثل خواهرش از جینا مراقبت کنه.
به یه سوپر مارکت رسیدن.

شوگا_ جینا استراحت که نکردی برات بستنی بگیرم؟

خیلی وقت بود که بستنی نخورده بود چون روش نمیشد از هیچ کدومشون پول بگیره و برای خودش خوراکی بخره.
ولی شوگا هم فرقی با جین نمیکرد.

ایستاد و بهش نگا کرد شوگا آره رو از زبون جینا نشنید؛ ولی تو چشاش خوند!
میره داخل مغازه و با خریدن چندتا خوراکی امد بیرون. یدونه بستنی رو داد دستش، یه لبخند زد و گفت:

شوگا_ تو نباید خجالت بکشی هر وقت دلت خواست چیزی بخری به خودم بگو خب؟

جینا خوراکیایی که شوگا سمتش گرفته بود رو با خجالت ازش گرفت.

من_ ممنون اوپا
شوگا_ به جین هیونگ هم میتونی بگی هرچی نباشه اون بهت گفت که باهاش بیای ... دیگه چیزی نیاز نداری؟

اگر هرکس دیگه‌ایی پیششون بود نمیتونست باور کنه اینی که داره با جینا حرف میزنه، همونیه که همیشه با نامجون دعوا میکنه و میزنه پس کله جیمین، با نیش و کنایه با جونگ‌کوک حرف میزنه!
به نظر شوگا جینا بیشتر به محبت نیاز داره هرچی نباشه از پدرش فاصله گرفته و جدا شده.

شوگا_ تو بلدی از خیابون رد بشی؟
جینا_ اوپا من دوازده سالمه چهار سالم نیست.

تا برسن به خونه دو ساعت تمام طول کشیده بود و تو راه جینا کلی حرف زد.
به نظرش، شوگا مهربون تر از جینه چون جوابشو میداد و با مهربونی باهاش حرف میزد.
وقتی رسیدن خونه شوگا ازش خدافظی کرد.

شوگا_ خوب من برم ...
جینا_ نمیای تو؟
شوگا_ کار دارم خدافظ.

وقتی به هیچ کسی نگی تولدته هیچکس نمیتونه بفهمه که تولدته!
جینا خوراکیایی که شوگا براش خریده بود رو تو کیفش گذاشت.
بدون سلام کردن به جیمینی که سرشو انداخته بود پایین و پولاشو حساب میکرد، یه راست رفت تو اتاق و در رو بست.

Intimacy, a reflection of my family Donde viven las historias. Descúbrelo ahora