به نور آتیش نگا کرد.
همه با سکوت به آتیش نگا میکردن. که شوگا سکوت رو شکست.
سریع سرشو بلند کرد اما وقتی متوجه شد روی صحبتش با خودشه و چشاش تو چشمای شوگا قفل شد. برای چند ثانیه نگاش کرد.
شوگا_ این بچه رو کجا فرستادی؟
اما چیز عجیب و جذابی که تو چشماش بود باعث شد به کل متوجه صحبتش نشه ...
شاید جینا تصمیم گرفته بود به احساساتش میدون بده. چون قبل از این اینقدر راحت تو خیابونای تاریک چشمای شوگا گم نمیشد. راهشو کورمال کورمال پیدا میکرد اما گم نمیشد.
شوگا که با این رفتارای جدید جینا آشنا بود علیرغم حس باطنیش ( که هیچ وقت علاقهایی به تکرار حرفاش نداره) دوباره حرفشو براش تکرار کرد اما آرومتر.
شاید کسی از احساسات جینا به شوگا خبر نداشته باشه اما نگاهایی که شوگا به جینا داشت؛ با همه چیز متفاوت بود. اون انگار تمام وجودش رو برای نگاه کردن اون چشمای درشتش میذاره.
اما خوب، اون بچهایی بود که شوگا کم و بیش تو بزرگ کردنش نقش داشت و هیچکس نمیتونست فرق بین این احساسات رو برای اون موشکافی کنه. حتی جین که ادعای شناخت کامل شوگا رو داره.
جینای بیچاره دستپاچه میشه و قبل از اینکه کل نقشه رو لو بده جیمین دستشو به نشانه " نمیخواد تو حرف بزنی" به پاش زد و خودش جوابشو داد.
جیمین_ پرسید تهیونگ کو ما هم گفتیم تهیونگ خونس رفت بیاردش.
نامجون به رفتارای این دوتا شک کرد محاله ... از غریب ترین و محال ترین چیزایی که دیده بود آرامش جیمین و جینا در کنار همه!
معمولا تهیونگ با جینا میسازه و جیمین سر جنگ داره. اصطلاحا میگن از هیچ فرصتی برای ترور شخصیت همدیگه نمیگذرن مگر اینکه ... نقشه ترور شخصیت یه نفر دیگه رو کشیده باشن!
نامجون_ شما چرا آروم نشستین؟
جیمین با خنده گفت.
جیمین_ یه بار جین هیونگ آرزو کرد که ما رو در صلح و آرامش کنار هم ببینه
جینا هم برای عوض کردن جو رو به نامجون کرد و ادامه داد.
جینا_ ماهم دیدیم آرزوش که هزینه نداره به آرزوش برسونیمش.
جین که هشت ساله با اینا داره زندگی میکنه خیلی براش عادی بود و نسبت به هیچ کار و هیچ حرفشون ری اکشن نشون نمیداد ...
اما با بزرگتر شدنشون مهربونتر باهاشون برخورد میکنه چون دیگه اونقدرا هم رو مخ نیستن.
آروم گفت:جین_ کافیه بفهمم نقشهایی دارین ...
با شیطنت نگاش کردن.
نامجون حرفشو پس گرفت اینا بهترین تیمین که تا حالا دیده آخه چجوری؟ کی میتونه همزمان اینقدر سریع فکرشو با یه نفر دیگه همگام کنه؟
با ابروهای پریده نگاشون کرد و تهدیدوار گفت:
نامجون_ کافیه فقط یه حرکت!
جیمین و جینا دیگه به باقی حرفاش اهمیت ندادن چون چیز جالب تر از اذیت کردن نامجون و جین دیدن تهیونگی که دست پشت گردن جونگکوک گذاشته و این همه راه رو با حرفاشون طی کردن.
مهم نبود درباره چی حرف میزدن مهم این بود وقتی جونگکوک با ذوق داشت حرف میزد تهیونگ جرات اینو داشت که نگاه بکنه لبای جونگکوک چجوری برای ادای کلمات تکون میخوره و از زبونش برای ادای کلمات استفاده میکنه.
شاید یکم عجیب باشه ولی ... دوتا چیز هست که باهم کنار نمیان یا نگاه کردن تو چشماش! یا گوش دادن به حرفاش.
این مختص تهیونگ یا جونگکوک نیست همه اینطورین
حالا جیمین و جینا جملات زیادی برای اتک زدن قایم کردن سوژه جدید آماده است!
با وارد شدن به جمع سعی کردن خودشونو جمع و جور کنن فعلا تصمیم نداشتن که درباره رابطشون با کسی حرف بزنن. هر چی نباشه ... راحت نیست از نظر اونا داشتن همچین رابطهایی طبیعی نبود و اونا هم هنوز برای مقابله با مخالفتهای هیونگاشون زیادی بچه بودن.
جیهوپ_ جینا بلاخره کنکورتو دادی
با خنده دندون نمای با نمکی حرفشو تایید کرد.
جیهوپ_ پدرمون در امد.
خندش گرفت جیهوپ پایه ثابت شنیدن غرغرای دختربچه برای سختیای درساش بود.
نامجون_ جیهوپ یادم نیار اون روزای کذایی رو.
یا نامجون که پایه ثابت پیدا کردن بهترین کتابا برای یادگیری بهتر درساش!
نامجون_ پدرم درمیومد بیستا کتاب براش معرفی میکردم بیست و پنجمی رو انتخاب میکرد.
یا جین که پایه خرید همه کتابا و نیاز های درسیش بود.
جین_ خدایی دریغ نکرد همه کتابای تست رو امتحان کرد از کرهایش تا آمریکاییش.
یا جیمین و تهیونگ که پایه یادگیریش بودن و حتما باید بهشون آموزش میداد تا قشنگ یاد بگیره.
جیمین_ وای یه روزایی واقعا از دستش ارور میدادم نمیفهمیدم چی میگه.
تهیونگ با خنده رو به جیمین کرد و ادامه داد:
تهیونگ_ یادت میاد؟ ادبیاتش پوستمو کند هرچی بهش میگفتم جینا نمیفهمم چیمیگی با زبان نافهومی به توضیحش ادامه میداد.
یا جونگکوک که پایه ثابت کتابخونه رفتنش بود.
جونگکوک_ یه روزایی بود واقعا آرزو میکردم کتاباش آتیش بگیره بهش میگفتم نونا بیا بیرم بیرون باهات حرف دارم ... دستمو میگرفت میرفتیم کتابخونه پیش نامجون هیونگ
همه خندیدن!
یا شوگایی که پایه ثابت اینور و اونور بردنش بود.
شوگا_ بعضی وقتا احساس میکردم تو خواب هم درساشو تکرار میکنه ... اینقدر که همه چیز رو تو خیابون به ریاضی و فیزیک ربط میداد و مسئله حل میکرد.
جین دستشو به کمر جینا زد و گفت.
جین_ این یعنی بچمون سخت تلاش کرد ... بهش قول دادم وقتی مدرسش تموم شد اجازه بدم کار بکنه ... هرچند که کار کردن هر کدوممون زیر سن قانونی، قانونی نبود ولی دلم نمیخواست جینا مثل ما بزرگ بشه اون به سرنوشتش باید میرسید.
شوگا_ جوجمون میخواد چیکار کنه؟
جینا که دیگه به لقبش عادت کرده گفت.
جینا_ دلم میخواد معلم بشم
نامجون_ اون که برای دانشگاست ... الان چی؟
ولی جینا به جز اون به چیزی فکر نکرده بود.
جینا_ نمیشه به بچههای کوچیک تر از خودم درس بدم؟
جیهوپ_ معلم خصوصی؟
شوگا_ مدرک نمیخواد؟
جیمین_چون مدرک نداره نمیتونه کمتر پول بگیره؟
جینا با بحران بیکاریش روبهرو بود بحرانی که ... هیچ وقت استرسشو درک نمیکرد!
بلاخره تصمیمی که با همکلاسیی که مدت زیادیه باهاش دوست شده گرفته بود رو بهشون گفت.
جینا_ راستش منو سوجئون تصمیم گرفتیم باهم کار کنیم.
جیهوپ که حساسیت شوگا رو رو این پسره درک نمیکرد به شوگا که با ناراحتی به حرفاش گوش سپرد نگاه کرد ...
اما انگار جین راجب احساسات شوگا نسبت به این پسره رو اونقدر جدی نگرفته بود چون سعی کرد بیشتر بشنوه!
جین_ یعنی چه کاری؟
جینا_ ما تصمیم گرفتیم تیمی کار کنیم مثلا برم اعلامیه درست کنم معلم خصوصی برای فرزندان دلبندتان ... درس ها را به ما بسپارید من ادبیات رو آموزش میدم اونم ریاضی و فیزیک و اینا رو بعدم چون مدرک نداریم به اندازه یه معلم حقوق بگیریم و بین خودمون تقسیم کنیم
جیهوپ به شوگایی که هر لحظه سعی میکرد دوباره به جینا نتوپه نگاه کرد. سعی کرد بحث رو عوضش کنه و سمت جونگکوک سوقش بده قبل از اینکه دوباره شوگا با جینا به خاطر یه نفر دیگه دعوا کنه.
جیهوپ_ جونگکوکا تو چی؟ قراره برای دانشگاه چی بخونی؟
جونگکوک بعد از دوازده سالگی رفت مدرسه چون خانم چا دیگه بیشتر از اون نمیتونست آموزشش بده پس تصمیم گرفت هزینه مدرسه رفتنشو پرداخت بکنه و ازش خواست عوضش به طور کل حواسش رو به مغازه کوچیکش که الان بزرگتر و مشتری های بیشتری داره بده.
اون که حال روحیش الان بهتر شده بود و تصمیم گرفته بود از باتلاق افسردگی زندگیش دربیاد با خنده دندون نمایی دستشو کشید به پشت گردنشو با خجالت گفت.
کوک_ نمیدونم هموز تصمیم نگرفتم ... دارم بهش فکر میکنم
جین به بچه ترین عضو نگا کرد روزی رو یادش نمیره که باهاش آشنا شد.
اونروزا فکر میکرد رو مخ ترین موجود دنیا همین جونگکوک باشه اما الان؟ کافیه یه شب بدون دیدن خنده خرگوشیش بره خونه، اون موقع است که شبا بیخواب میشه اون عجیب به این خانواده وابسته بود.
YOU ARE READING
Intimacy, a reflection of my family
Romanceچی میشه اگر یه دختر عجیبتر و کله شق تر از یه اکیپ پسر هفت نفره رو هشت نفره کنه؟ داستان از جایی شروع میشه که تهیونگ پسر شلوغ و سر به هوا از یه مرد پولدار توی ترافیک کتک میخوره اونجاست که خون جین هیونگش به جوش میاد باید چیکار کنه؟ نمیشه که اون هفت...