جونگکوک
2007 / 3 / 4
.
بلاخره تونستم یه چیز خوردنی از این سطل پیدا کنم یه پیراشکی گاز زده؟
بعضی وقتا از اینکه مردم چیزای نصفه نصفه میخورن خوشحال میشم چون اون موقع میتونم غذا بخورم کنار سطل آشغال نشستم به پیراشکی نگا کردم
بعضی وقتا هم آرزو میکنم بتونم یه غذای گرم و خوشمزه بخورم
یه پسره قد بلند و چهار شونه امد سمت سطل آشغال به من نگاه میکرد ... به نگاهای عجیب غریب مردم عادت کردم
تا نزدیکم شد یکی زد تو سرم و پیراشکیی که دستم بود و ازم گرفت و انداخت تو سطل آشغال
من_ هیی من اونو به زحمت در اوردم!
برگشتم برم تو سطل آشغال که ...
گوشمو محکم گرفت و منو برد تو فست فودیی که که نزدیک بود اونقدر هنگ بودم که دلم میخواست بفهمم داره چیکار میکنه
با حسرت به بچهایی که اونطرف رو میز و با اشتها پیتزا میخورد نگاه کردم میتونست خیلی خوشمزه باشه
بعد چند دقیقه که پیش پیشخوان نشسته بودیم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند رفتیم توی پارک میخواد باهام چیکار کنه؟
نشستیم رو چمنا یه پاکت کاغذی دستش بود بازش کرد و یه همبرگر ازش در اورد و داد دستم
با خوشحالی از دستش گرفتم
من_ ممنون هیونگ
_ ازم تشکر نکن سریع غذاتو بخور میخوام برم
بعد چند دقیقه که هنوز به نصفش نرسیده بودم گفت
_ اسمت چیه؟
من_ جونگ کوک
_ چند سالته؟
من_ ده سالمه ... هیونگ اسم تو چیه؟
_ برای چی میخوای اسممو بدونی؟
با لبخند گفتم
من_ میخوام اسمتو یادم بمونه که بهم یه غذای خوشمزه دادی
_ همیشه آدما خوب نمیمونن ...
من_ میخوام لطفتو بهت پس بدم
_ جین اسمم جینه
من_ چند سالته؟
_ به تو ربطی نداره
ناراحت شدم بعد چند دقیقه گفت
_ تو مامان بابات کو که اینجایی تو سطل آشغال دنبال غذا میگردی؟
مامان بابای من پارسال فوت کردن برای اینکه خالم منو نفرسته پرورشگاه فرار کردم دلم نمیخواست بهش بگم که من فرار کردم برای همین گفتم
من_ من مامان بابا ندارم
همبرگر زیادی بزرگ بود
_ پس بلند شو ببرمت پرورشگاه اونجا بهت غذای خوب و جای خواب خوب میدن
من_ نه هیونگ من ... پیش مادر بزدگم زندگی میکنم
جین به من نگاه کرد بعدم به لباسای کثیفم.
جین_ بلند شو ببرمت پیش مادربزرگت ... دیگه نبینمت اینورا
بلند شدم
با ترس و لرز کوچه ها رو پیچوندمش و
جین_ نرسیدیم؟
من_ چ...چرا هیونگ هم...همین خونه است
به یه در کرمی رنگ اشاره کردم دستشو گذاش پشت سرمو هلم داد که برم در بزنم در و که زدم از اینکه دیدم یه پیرزن در و باز کرد خوشحال شدم و دوییدم سمتش و بغلش کردم
من_ مامان بزرگ
خانومه برای چند ثانیه شوک شد بعدش گفت
_ کجا بودی منتظرت بودم؟ چرا لباسات اینقدر کثیفه؟ چند دفعه بهت گفتم ....
_ خیلی ممنون پسرم که اوردیش خونه ... اغلب راه خونه رو گم میکنه داشتم میرفتم دنبالش
جین_ خواهش میکنم خدافظ
بعدم رفت قبل از اینکه پیرزن در رو ببنده رفتم بیرون
_ کجا میری؟
من_ ممنون که به خاطر من دروغ گفتید
تعظیم کردم و قبل از اینکه بزارم چیز دیگه ایی اضافه کنه رفتم
کل روز جین رو تعقیب کردم که بدونم کجا میره اول رفت پیش یه مدرسه و یه دختره بهش شماره داد اون تمام روز رو لبخند میزد
بعد از اون تو راه با دوتا پسر همسن من برخورد و ادامه راهو با اونا رفت اونا خیلی حرف میزدن و جین فقط راه میرفت بعضی وقتا هم جوابشونو میداد
شب که شد رفتن تو یه پارک یه دهتا صندلی دایره دور هم دیگه چیده شده بودن و جین به سه تا پسر دیگه سلام کرد و همه دور هم نشستن نمیدونم چیشد یکی از اون پسرا صدام کرد
_ بیا اینجا ببینم
با ترس و لرز رفتم جلو
_ بشین
یه پسر ... با چشمای خیلی ناز و کیوت داشت بهم نگا میکرد این یکی از اون پسراییه که با جین میومد کنارش نشستم
جین_ چرا این وقت شب بیرونی؟ تعقیبمم میکنی؟ مگه من نگفتم دیگه نبینمت؟
_ هیونگ بزار باشه کنارمون
جین به صورت کشیدهاش نگاه کرد به نظرم میتونه خیلی مهربون باشه
بعدم دیگه نگام نکرد
اون پسره که کنارم نشسته بود پرسید
_ اسمت چیه؟
اون واقعا کیوته
من_ اسم من جونگ کوکه اسم تو چیه؟
_ تهیونگ خوشحالم از اینکه تو الان با ما دوستی
یه لبخند زدم
فکر کنم تهیونگ کیوت ترین پسریه که تا حالا دیدمش
YOU ARE READING
Intimacy, a reflection of my family
Romanceچی میشه اگر یه دختر عجیبتر و کله شق تر از یه اکیپ پسر هفت نفره رو هشت نفره کنه؟ داستان از جایی شروع میشه که تهیونگ پسر شلوغ و سر به هوا از یه مرد پولدار توی ترافیک کتک میخوره اونجاست که خون جین هیونگش به جوش میاد باید چیکار کنه؟ نمیشه که اون هفت...