P30

28 3 0
                                    

آروم پیش گوشش بهش گفت

_ برو دیگه برو باهاش حرف بزن

برگشت سمتش و تو چشمای منتظرش نگاه کرد اما اون دیگه نمیتونست بره با جینا حرف بزنه میترسید صداش مثل دست و پاش بلرزه و همه چیز خراب بشه

شوگا_ نمیتونم هوپی ... اون با سوجئون دوسته
جیهوپ_ حرف مفت نزن اون به جز تو به هیچکس فکر نمیکنه ... بلند شو اگرم دیدی چیزی گفته فقط برای اینکه حرصتو دربیاره

از جاش بلند شد و رفت همونجایی که جینا نشسته بود و زانوی غم بغل کرده بود.
کنارش رو زمین نشست.
جینا که حوصله شنیدن چیزی رو نداشت بدون هیچ تعارفی گفت

جینا_ برو شوگا میخوام تنها باشم
شوگا_ منم میخواستم تنها باشم

سرشو گذاشت رو زانوهاش و با عجز گفت

جینا_ پس برو

به سرسره پشت سرش تکیه داد .

شوگا_ میخوام با تو تنها باشم

نه مثل اینکه شوگا قصد داشت امشب حال جینا رو بدتر کنه

شوگا_ تو به جسیکا حسودی میکنی؟

سریع روشو سمت شوگا کرد و با ابروهای پریده و گفت

جینا_ حسودی؟ مگه اون چی داره که بخوام بهش حسودی کنم ؟

با لبخند و لحن حرص درار جوابشو داد.

شوگا_ باشه باشه فهمیدیم تو اصلا به جسیکا حسودی نمیکنی.
جینا_ ولی اون بغلش کرد ... این یعنی جین بیشتر از اینکه منو بغل کنه اونو بغل میکنه.

شوگا که به حسودی جینا میخندید سعی کرد بدون ترس حرفاشو بزنه

شوگا_ جوجه خانم شما کسی رو که دوست داری رو بغل نمیکنی؟
جینا_ کسی رو بغل میکنم که اونم دوستم داشته باشه!

حالا دیگه نمیخندید قصدش فقط حرف زدن بود.

شوگا_ پس چرا اینکار رو نمیکنی؟

دوباره سرشو بلند کرد و ایندفعه با اشکای حلقه بسته به چشماش نگاه کرد
میخواست چی رو بهش بروسونه؟ میخواست چی رو به رخش بکشه؟ اون که دیگه چیزی رو برای از دست دادن نداشت.
یه لبخند زد ... تلخ بود ... تلخ تر از چشمای اشکیش.

جینا_ چون اونیکی دوسش دارم دوستم نداره
شوگا_ از کجا میدونی؟

از اینکه خودشو زده بود به اون راه که اینگار چیزی رو نمیدونست میتونست بیشتر اعصابشو خراب کنه

جینا_ از کجا میدونم؟ آره؟ ... بیخیال ... خودش با بیرحمی پسم زد و گفت برم داستان عشقشو فراموش کنم.

شوگا سرشو انداخت پایین خوب میدونست جوجه قرار نیست این موضوع رو به راحتی فراموش کنه.

شوگا_ شاید ترسیده بود ... ولی واقعا دوستت داره.

شوگا سرشو بلند کرد و به جینا نگاه کرد ... جینایی که حاضر بود با هرکسی شرط ببنده که اشتباه شنیده قلبشو حس نمیکرد ... مگه چندتا دل داشت که شوگا به بازی گرفتتش؟ مگه اسباب بازیه که یه بار میگیه دوستت دارم یه بار میگه فراموشم کن؟

شوگا_ دوستت داره جوجه ... بهت نیاز داره ... بهش یه فرصت میدی؟

ولی ایندفعه با عقلش میخواست تصمیم بگیره.
از جاش بلند شد چشاش سیاهی رفت یه هفته درست و حسابی استراحت نکردن و غذا نخوردن قراره کار دستش بده اما الان نه وقتش نبود.
شوگا بلند شد میخواست قبل از اینکه بره خونه ازش جواب رو بگیره

شوگا_ بغلش میکنی جوجه؟ اگر دوستت داشته باشه ... بغلش میکنی؟

چطور میتونست بهش فرصت نده؟ چطور میتونست به این راحتی از شوگایی بگیذره که ازش میخواست بغلش کنه؟ چطور میتونست از کسی بگذره که کل این هفته رو برای معذرت خواهی به دیدنش میومد...
نه جینا نمیتونه از کنار گربه‌ایی که روبه‌روش ایستاده بگذره

آروم به سمتش قدم برداشت، روبه‌روش ایستاد و دستشو دور گردنش حلقه کرد و سرشو تو گودی گردنش فرو برد.
شوگا دستاشو دور کمر باریکش حقله کرد.

جینا_ بغلش میکنم شوگا ... چون هنوز دل شکستم صدای دلشو میشنوه ....چشمام هنوز چشماشو میبینه

آروم پیش گوشش گفت

شوگا_ دیگه دلتو نمیشکونه ... قول میده.

یه هفته درست استراحت نکردن و درست غذا نخوردن کار دستش داد و تو بغل شوگا از حال رفت.

شوگا_ جینا ... جیناااا ... جیناااااا

جیمین که اون اطراف بود سریع خودشو به صدا رسوند و جینا رو بی حال تو بغل شوگا دید
رفت سمتش و در حالی که بهش کمک میکرد که بلندش کنه ولی تازه با صورت رنگ پریده شوگا روبه‌رو شد.

شوگا_ چش شد؟
جیمین_ چیزی نیست هیونگ حتما ضعف کرده فقط از حال رفته

بلندش کرد و بردش سمت بچه ها که نشسته بودن و باهم حرف میزدن همه توجهشون سمت جیمین جینا به بغل و شوگای نگران جلب شد
جین سریع امد سمت جیمین و درحالی که کمکش میکرد رو زمین بذارتش پرسید.

جین_ چش شده؟
جیمین_ چیزی نیست هیونگ فقط از حال رفته
جسیکا_ آب ... آب دارید؟ بهش آب بدیم میتونه چشماشو باز کنه احتمالا میشنوه ما چی‌میگیم
نامجون_ تو کیفش، تو کیفش آب هست

کوک پرید کیفشو باز کرد و بطری آب رو اورد داد دست نامجونی که کنارش رو زمين نشسته بود.
جین دستشو نوازش گرانه رو سر جینا کشید.

جین_ چرا با خودت اینکارو میکنی جینا؟

جیمین زیر بغلشو گرفت.
جینا که حالا کنترل دستشو به دست اورده بود بطری رو از دست نامجون گرفت و یه لبخند بیجون زد، از بغل جیمین در اومد
جیهوپ که کنار تهیونگ ایستاده بود و منتظر بود جینا حالش بهتر بشه تا باهاش حرف بزنه.
به تهیونگ نگران نگاه کرد.

جیهوپ_ نگران نباش حالش خوبه‌
تهیونگ_ خیلی نگرانش شدم هیونگ ... به نظرت اون روزی میرسه که جینا نباشه؟اون روز ما چی میشیم؟

لبخند جیهوپ پایان نگرانیای تهیونگ بود.

جینا_ نگرانتون کردم؟

شوگا که پشتش نشسته بود گفت.

شوگا_ آره خیلی ...
جینا_ خوب دیگه فهمیدم محبوبم

جیمین مطمئن شد حالش خوب شد و با لبخند نگاش کرد

جیمین_ همون حقت بود که میذاشتیم همونجا بمونی دختره چشم سفید
جین_ خوب دیگه معلومه که حالش خوب شد

از جاشون بلند شدن و رفتن رو صندلیا بشینن جیمین هم رفت تا تنهاشون بزاره مثل اینکه فهمیده بود بین جینا و شوگا یه چیزایی هست که کسی نمیدونه.
جیهوپ نشست کنارشون‌.

جیهوپ_ خوب؟ بگید ببینم چطور پیش رفت؟

جینا که هنوز یکم سرگیجه داشت ترجیح داد به شوگا تکیه بده به هرحال که اونم بدش نمیاد و براش مهم نبود که کی قراره چیزی بفهمه!
با خنده گفت.

جینا_ داشت خوب پیش میرفت
شوگا_ تو هم به هونگ میرسی.

جیهوپ که با شنیدن اسم هونگ آلرژیش اود کرد با اخم گفت

جیهوپ_ نه هیونگ من فقط میخوام از هونگ جدا بشم

شوگا که دست جینا رو تو دستش گرفت گفت:

شوگا_ پس واست آرزو میکنم دستایی بغلت کنن که بهشت باشن

این لرزشی که جینا توی قلبش احساس کرد طبیعی بود ؟ یعنی بعد از این شوگا هر حرف قشنگی که بهش میزد باید اینطوری دلش بلرزه و دلش بخواد از ذوق جیغ بزنه؟

جیهوپ_ اگر نمیخواید بچه ها بدون مقدمه چینی چیزی بفهمن سریعتر بیاید

از جاش بلند شد و رفت سمت بچه ها.
شوگا فرصت رو غنیمت شمرد و بوسه خیلی کوچلو به موهاش زد. پیش گوشش زمزمه کرد.

شوگا_ فردا بریم بیرون؟

جینا که تا الان ناخون نداشته انگشت شست دست چپشو تو دهنش گذاشته بود ... دستشو در اورد

جینا_ کی؟
شوگا_ میام دنبالت
جینا_ باوشه

از تو بغلش در اومد و در حالی که با ذوق نگاش میکرد گفت

جینا_ میتونی روشنترین لباستو بپوشی؟
شوگا_ چرا مگه مشکی چشه؟

جینا از جاش بلند شد و دست شوگا رو کشید و از جاش بلندش کرد.

جینا_ تو دلم مونده یه بار با رنگ آبی ببینمت

شوگا با لبخند گفت

شوگا_ سبزشو دارم

به سمت بچه ها رفتن. و کنار هم رو صندلیای سنگی نشستن همه بدون هیچ حرفی نگاشون میکردن.

جینا_ میدونم محو زیبایی و جذابیتم شدید ولی یکم کمتر تابلو نگاه کنید
نامجون_ شما دوتا ...
جین_ خیلی به هم نزدیکید

تهیونگ که مسخره بازیش گل کرده بود با خنده گفت:

تهیونگ_ شاید چون پیش هم نشستن
جیمین_ نه دانشمند چون تو بغل هم بودن.

همه سمت جیمبن برگشتن چون هیچکس نمیدونست که جینا و شوگا کجا بودن ولی الان جیمین ...
همه با سکوت نگاشون میکردن.
کوک بلاخره به خودش امد

کوک_ واقعا؟

جسیکا که تا حالا حرف نمیزد گفت.

جسیکا_ شبیه کاپلا به هم نگا میکنن
جینا.شوگا_ واقعا؟

چند دقیقه به هم نگاه کردن دوباره به حالت اولیشون برگشتن

جیهوپ_ به هم میان
نامجون_ هیونگ به نظرم وقتشه بگید.

شوگا که چاره‌ایی جز پرده برداری نداشت گفت.

شوگا_ آره ... من جینا رو دوست دارم ما قرار شد فردا اولین قرارمون باشه و درباره رابطمون حرف بزنیم

جین که با تعجب به جینا نگاه میکرد گفت.

جین_ یعنی... اینقدر زود ... بزرگ شدی؟

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now