P10

64 4 0
                                    

نامجون_ ببخشید اگر ناراحتت کردم ... من حالم خوب نیست و تلافیشو سر تو در اوردم ... اينجا هیچ کس از تو بدش نمیاد فقط تهیونگ یه گاردی گرفته اونم ... برای اینه که آدمای جدیدو راحت تو زندگیش راه نمیده تو قراره با ما زندگی کنی
با بغض گفتم
من_ من دلم نمیخواد با شما زندگی کنم
نامجون_ ما تو رو دزدیدیم و قراره با ما زندگي کنی. زندگی رو به خودت سخت نگیر و بیشتر سعی کن با ما دوست بشی تا بخوای هی قهر کنی چون اینجا کسی یاد نگرفته ناز کسی رو بخره
به نظرم نامجون مهربونه
از جاش بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد دستمو گذاشتم تو دستش و از جام بلند شدم
نامجون_ خوشحال میشم باهام دوست بشی
لبخند زد منم یه لبخند زدم
شاید همه چی از اینجا شروع شد ... شایدم از اونجایی که دستمو گذاشتم تو دست جین و باهاش از خونه رفتم بیرون ... نمیدونم
بعد نیم ساعت که پیش هم نشسته بودیم همه پاشدن برن خونه هاشون
جین_ جینا بیا
با جین و تهیونگ و جیمین راه افتادم پشت سرشون‌
و تازه فهمیدم که جمله ( کاش دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم) سر سفره شام چقدر اشتباه بوده،
جیمین امد کنارم به راهش ادامه داد
بعد از اون تهیونگ بود که امد کنارم ایستادن و شروع کردن حرف زدن درباره همه چیز آرزو میکنم فردا که از خواب بیدار شدم اینا همش خواب باشه
تهیونگ_ جینا چته؟
من_ من فقط دلم میخواد برم خونه ... چرا منو دزدیدین؟
دوتاشون ساکت شدن و دیگه حرف نزدن!

جین کلید انداخت تو در. به ترتيب اول تهیونگ بعد جیمین رفتن تو منم فقط داشتم نگاشون میکردم
جین_ برو تو
رفتم داخل یه خونه کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک یه تلوزیون و یه فرش کوچیکتر. همه چیز اینجا به سایز کوچیکش بود
تهیونگ_ اینجا خونه ماست
جین_ جیمین تهیونگ برید پتوهاتونو از تو اتاق بیارید از این به بعد جینا تو اتاق میخوابه
برگشتم سمت جینی که رو زمین دراز کشیده بود
جین_ یه پتو هم بدید به جینا
جیمین_ بیا جینا
حالا سه تامون تو اتاقیم

یه اتاق با سه تا کمد و یه کمد دیواری و چندتا کشو و یه میز آرایشی که روش فقط یه ادکلن بود.

تهیونگ در کمد دیواری قوه‌ایی رنگ رو باز کرد و چهار تا پتو برداشت.

بعد از اون جیمین فرش در اورد.
درحالی که داشتن پتوهاشونو از هم جدا میکردن یه فرش و پتو بهم دادن که نو بودن.
درحالی که از اتاق میرفتن بیرون درم بستن و دوباره امدن تو ‌

جیمین_ ببخشید جینا ولی ما باید لباسامونو عوض کنیم

منو تهیونگ کنار هم نشستیم رو زمین
داشتم به پدرم فکر میکردم که بعد از اینکه فهمید منو دزدیدن قراره چیکار کنه؟ منو پیدا میکنه؟

جین_ تهیونگ امروز اصلا سرو صدا نکردی

تهیونگ_ هیونگ امروز من باید کلی سفارش میرسوندم و چون که من متور ندارم و اجازه سوار شدنم هم نداشتم خیلی خستم شد دلم میخواست همونجا بگم که دیگه نمیخوام کار کنم

جیمین از تو اتاق در امد؛ با یه تیشرت و یه پیژامه! تهیونگ یکم با تعجب نگاش کرد.
جیمین_ چیه چرا داری نگام میکنی؟

تهیونگ_ داشتم فکر میکردم چطور شعورت رسیده تیشرت پوشیدی؟!

بعد نگاه همشون سمت من معطوف شد.
یه لبخند زدم؛ دوباره به زندگیشون ادامه دادن.

جیمین امد کنارم نشست. در حالی که سعی میکردم موهای مزاحممو از رو گردنم جمع کنم. دیگه زیادی بلند شدن دلم میخواست کوتاهشون کنم.

جیمین_ تو خیلی لاغری مگه تو خونتون غذا نیست که بخوری؟

چپ چپ نگاش کردم و بهش گفتم
من_ به تو چه؟ ‌

جیمین_ من قصد توهین نداشتم فقط دلم میخواست
‌بدونم کلی غذا میتونی بخوری چرا باید اینقدر لاغر باشی؟

من_ چون یه ساله مامانم غذا درست نکرده منم غذا نمیخورم.

جیمین_ به جاش مامانت همیشه کنارته!

دستمو اوردم پایین و انداختم رو پام
من_ یه ساله مامانمو ندیدم جیمین، چون وقتی داشت از آمریکا برمیگشت که طلاق بگیره هواپیماش سقوط کرد.

سرمو انداختم پایین
جیمین_ من تا جایی که یادم میاد تهیونگ باهام بوده ما خانواده‌ایم. من مامان نداشتم تو پرورشگاه بزرگ شدم و همیشه یه دسپتختی رو میخوردم که اصلا نمیتونستم تصور یه غذای خوشمزه رو داشته باشم؛ اما وقتی امدیم اینجا و با جین هیونگ تو یه خونه نشستیم جین هیونگ برامون یه غذای خوشمزه درست کرد من از اون موقع عاشق غذا شدم

امد سمتم و بغلم کرد
جیمین_ اشکال نداره اگر احساس تنهایی میکنی ...

تهیونگ از اتاق در امد و با دیدن ما بلافاصله امد سمتمون و ما رو از هم جدا کرد
تهیونگ_ هی تو فقط چند ساعته که امدی

در حالی که ازجام بلند میشدم گفتم
من_ حسود

تهیونگ_ من حسود نیستم

جین بلند شد و رفت تو اتاق.
داشتم بهش نگا میکردم.
بعد رو به جیمین گفت:
من_ اون همیشه اینقدر ساکته؟

تهیونگ_ نه بعضی وقتا دا ...

حرف تهیونگ با صدای بلند جین که تهیونگ رو صدا میزد ناقص موند، رنگ صورتش پرید و داشت به در اتاق بسته نگا میکرد!
جین در رو باز کرد و با خشم داد زد که:
جین_ چند بار بهت بگم اون کمد منه؟ برای چی لباسای کثیفتو میندازی تو کمدم؟

تهیونگ_ هی ... هی... هیونگ ببخشید حواسم نبود.

درحالی که جین دست به کمر ایستاده بود که تهیونگ بره لباسشو از تو کمدش دربیاره گفت:
جین_ بگیرید بخوابید ... تو جینا برو بخواب

برای یه لحظه یادم افتاد لازم نیست فردا برم مدرسه، همینطور پس فردا و برای همیشه اینقدر خوشحال شدم که آرزو کردم بابام نیاد دنبالم.
همینطور که داشتم کیف میکردم جین گفت.
جین_ جینا مدرسه تو کجای شهره؟

ها؟ مگه دزدا بچه ها رو میبرن مدرسه؟
من_ من نمیتونم برم مدرسه چون یونیفرممو نپوشیدم و کوله پشتیمم همرام نیست

با یه لبخند رفتم تو اتاق و دیدم فرشم رو نمیتونم پهن کنم.
آه من چه آدم بی عرضه‌اییم‌. تهیونگ امد کمکم و فرش رو باهام پهن کرد

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now