P35

27 3 0
                                    

بعد از اینکه گوشی جینا زنگ خورد از هم فاصله گرفتن. گوشیشو از روی مبل برداشت و در حالی که دستشو از کنار گوشش وارد موهاش میکرد جواب تماس رو داد و از شوگا فاصله گرفت

بلند شد و ملافه‌هایی که روی مبلا کشیده بودن رو جمع کرد و یه طرف گذاشت. مبلای راحتی شکلاتی خاطرات گذشته رو بیشتر براش زنده کردن.

* فلش بک*

وسایل خونه سازیش و گذاشت رو زمین و در حالی که یکی از مبلا رو دور میزد رفت کنار مادرش که تلوزیون نگاه میکرد نشست

یونگی_ مامان ... چرا تو و بابا از هم جدا شدید؟

مامانش مثل همیشه با بی‌حوصلگی جوابشو داد.

مامان_ یونگیا چرا نمیری بازیتو بکنی؟ مزاحم نلوزیون نگاه کردنم نشو
یونگی_ اوما شما دارید از هم جدا میشید ولی هیچکدومتون به فکر من نیس...
مامان_ یونگیا من میخوام با دوست پسرم زندگی کنم و پدرتم با دوست دخترش حالا برو بازیتو بکن

یونگی هشت ساله که با شنیدن اینها بت پدرش براش خراب شده بود از کنار مادرش بلند شد و با صدای بلند رو به مادرش میگه.

یونگی_ شما زنا زندگی آدما رو خراب میکنید ازتون بدم میاد

قبل از اینکه مادرش سمتش هجوم بیاره در خونه باز شد و دوست پسر مادرش وارد شد.

درحالی که به پسرش چشم غره میرفت به استقبالش رفت.

_ سلام بیب منتظرت بودم
_ عزیزم سریع وسایلتو جمع کن بریم

مامانش به سمت اتاقش رفت و بعد چند دقیقه با دوتا چمدونی که به دنبال خودش میکشوند خارج شد یونگی تا الان فکر میکرد همه اینا جز شوخی و بازی چیزی نیست اما الان مامانش جدی جدی داشت میرفت.
با دو رفت سمتش و از گوشه لباسش کشید.

یونگی_ اوما اوما ... نرو لطفا پسر خوبی میشم قول میدم ... نرو نرو من تنها میمونم

با تکرار بیشتر این حرکت بغضش ترکید و اشکاش روی گونه‌هاش جاری شدن

یونگی_ اوما ولم نکن
_ همینجا بمون تا پدرت بیاد ... با پدرت زندگی کن

با ضربه‌ایی که به دستش وارد کرد لباسشو از دست بچه کشید بیرون و با بیرحمی رفت و در رو بست.
دنیاش خراب شد! از شدت گریه روی زانوهاش نشست مگه پدرش بود؟ پدرش که دو روز بود خونه نیومده بود.

چطور میتونستن به این راحتی رهاش کنن؟

‌ یونگی همونجا تنها شد همونجا درد رها شدن رو تجربه کرد اما یه چیز رو خیلی راحت یاد گرفت ... تمام دنیا رهاش میکنه حتی مادرش!
بلند شد و به سمت اسباب‌بازیاش رفت.

یونگی_ از همه زنا بدم میاد ... از این به بعد تنها زندگی میکنم

* پایان فلش بک *

روی مبل دستی کشید نشست روی مبل و پاشو انداخت رو پاش و به دسته مبل تکیه داد.

‌ شاید وقتش بود که به زندگی کردن تو این خونه عادت کنه خونه‌ایی که شاید بعدها جینا در کنارش باهاش زندگی کنه.

مکالمه جینا با تلفن تموم شد و به سمت شوگا قدم برداشت، کنارش نشست و بهش تکیه داد.

جینا_ یونگیا ناراحت نباش من کنارتم

با لبخند به جینایی که توی بغلش لم داده بود نگاه کرد.

شوگا_ باشه

دستشو لای موهاش برد و شروع کرد نوازش کردن.

شوگا_ نهار چی میخوری؟
جینا_ درست میکنی؟
شوگا_ میخرم
جینا_ من دستپخت تو رو میخوام
شوگا_ باید اینجا رو مرتب و تمیز کنیم
جینا_ چرا؟
شوگا_ میخوام تولد جونگ‌کوک رو اینجا بگیرم
جینا_ نگفتی اینجا رو از کجا اوردی؟

دستشو از لای موهاش در اورد و از سر شونه‌‌اش آویزونش کرد و پوست گردنش رو نیشگونای ریز گرفت
دستشو گذاشت رو دست شوگا و آروم گفت

جینا_ نکن درد میگیره

ولی این عادت غیر قابل ترکیه که از بچگی باهاش بوده و قرار نیست جینا از دستش بره.

شوگا_ اینجا خونه پدریمه
جینا_ چه پدر پولداری ... چطور؟ ...
شوگا_ آره ... نهار چی میخوری؟
جینا_ هرچی که تو بخری
شوگا_ هرچی؟

بعد تکون دادن سرش تماس گرفت و دوتا همبرگر سفارش داد.
پاشدن و کل خونه رو گردگیری کردن ظرفای آشپزخونه رو باهم شستن و خونه رو تمیز کردن.

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now