P37

26 2 0
                                    

با استرس برگه آزمایش رو گذاشت رو میز آرایشی توی اتاق .
جینا اورد اتاق شد و با چهره زرد شده‌اش روبه‌رو شد.

جینا_ اونی حالت خوبه؟
جسیکا_ آره چرا؟
جینا_ رنگت پریده چیزی شده؟

جسیکا رفت سمت میز آرایش و  برگه آزمایش رو به جینا نشون داد. با دیدن نتیجه آزمایش سونوگرافی محکم بغلش کرد و با شوق حرفش رو زد

جینا_ مبارکه اونی!

بعد که ازش فاصله گرفت پرسید.

جینا_ ولی شما که هشت ماه بیشتر نیست ازدواج کردید و فقط دوماهه باهم زندگی میکنید!

جسیکا که علاوه بر استرس خجالتشم بهش اضافه شد
گونه های گل انداخته و گر گرفته به جینا نگاه کرد.

جسیکا_ خوب ‌‌‌... من الان حاملم ... جین نمیخواست الان بچه دار بشیم خیلی استرس دارم چیکار کنم ؟

با استرس طول و عرض اتاق رو طی میکرد و با انگشتای دستش بازی میکرد

جینا_ اونی چیزی نشده که

با حالت گریه به جینا نگاه کرد.

جسیکا_ چشکلی بهش بگم؟
جینا_ نگران نباش اگر گفته الان نمیخواد بچه دار بشه احتمالا میخواسته باهات بیشتر وقت بگذرونه ‌... به هر حال جیمین و تهیونگ دارن پولاشونو جمع میکنن که برن خونه بخرن.

جسیکا نگرانیش بیشتر بود اصلا نمیتونست تصور کنه که جین چه واکنشی نشون میده
جینا یه نگاهی به ساعتش انداخت کیفشو دستش گرفت و رو به جسیکا گفت

جینا_ اونی من برم ... با شوگا قرار دارم نگران نباش همه چی درست میشه.

جسیکا که دلش نمیخواست وقتی با جین دعواش شد بدون حرف زدن قبل از خواب بخوابه ازش پرسید که کی برمیگرده

جینا_ شاید نیام برم پیش جونگ‌کوک و شوگا

جسیکا که الان حالش خوب نبود به جینا گفت:

جسیکا_ کاری نکنیا اونوقت مثل من گیر میوفتی.

جینا بهش خندید و از اتاق رفت بیرون.

تا ساعت نه جسیکا منتظر جین بود و هر یک دقیقه براش مثل ساعت طول میکشید جیمین و تهیونگ رسیدن خونه

جیمین_ نونا حالت خوبه؟
جسیکا_ جین دیر کرده
تهیونگ_ سر نیم ساعت نگران شدی؟ الان میرسه نگران نباش

بلاخره صدای در خونه امد تهیونگ بلند شد که در رو باز کنه جسیکا که میخواست از همونجا مقدمه چینی کنه بهش گفت خودم میرم.
در و باز کرد و جین وارد شد و با دیدن چهره پر استرسش سریع گفت.

جین_ ببخشید عزیزم که دیر کردم ... متورم بنزین تموم کرده بود

بر خلاف تموم حس بدی که داشت با لبخند و صدای آرومی بهش گفت.

جسیکا_ اشکال نداره ... بیا تو استراحت کن.

جین که تعجب کرده بود دست جسیکا رو گرفت و همراش وارد خونه شد.

جین_ چاگی چرا لباساتو نپوشیدی؟

جسیکا که امروز تو بیمارستان حالش بد شده بود مرخصی گرفت که بره آزمایش خون بده ببینه این چند روزه چش شده.

جسیکا_ مرخصی گرفتم برای یه هفته

تهیونگ و جیمین به جین سلام کردن و جسیکا جینو به داخل اتاق هدایت کرد دستشو برد سمت دگمه های لباسشو دونه دونه بازشون میکرد

جین_ از وقتی امدم حالت خوب نیست ... چیزی شده؟

به شونه های پهن جین نگاه کرد یعنی قراره بچشون سرشو رو این شونه‌ها بزاره و بخوابه؟ با تصور این صحنه لبخند زد و لبشو گزید

جین_ فکر نکنم امشب بتونیم ...
جسیکا_ جین باید یه چیزی بهت بگم

با نشستنش جینو مجبور به نشستن کرد

جسیکا_ یه چند روزی حالم بد بود سر گیجه داشتم حالت تهوع داشتم‌ ... برای همین رفتم آزمایش گرفتمو چون توی بیمارستان کلی دوست دارم امروز بهم جواب آزمایشو دادن
جین که نگرانش شده بود دستشو محکم تو دستاش گرفت

جین_ جوابش چی بود؟

سرشو انداخت پایین

جسیکا_ جین من حاملم

جین که بعد چند ثانیه ذهنش تحلیل ‌کرده بود که قضیه از چه قراره با تندی گفت:

جین_ چرا از قرصای ضد بارداری استفاده نکردی؟

سرشو سریع بلند کرد و با اخم جوابشو داد:

جسیکا_ جین ... بدن من خیلی با ارزش تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی ... اصلا میتونستی خودت از وسایل جلوگیری زیادی استفاده کنی هیچ ضرری هم بهت نمیرسوند

جین که باز زیاده روی کرده بود به صورتش نگاه کرد. چهره‌ایی که استرس و نگرانی و عصبانیت جاشو گرفته بود.

جسیکا_ اصلا همه اینا تقصیر خودت بوده خودت ...
جین_ جسیکا من فکر میکردم تو برای مادر شدن هنوز بچه‌ایی و آمادگی بزرگ کردن یه بچه رو نداری ...
جسیکا_ ولی الان اینطوری شده کاریش نمیشه کرد!

بعد یه سکوت طولانی که هر دوشون داشتن به این فکر میکردن که الان باید چیکار کرد تازه خون به مغز جین رسید!
اون داشت پدر میشد تمام سالهای زندگیشو منتظر همین لحظه بود، پدر بودن مسولیت زیادی داره و جین مطمئن نبود از پس همشون بربیاد ولی به قول جسیکا کاریه که شده ولی جین به خوبی میدونست که با تمام ناشی بودنش حداقل پدر بهتری نسبت به پدرش میشد.
دست جسیکا رو محکم تر گرفت و با ذوق بهش گفت.

جین_ باورم نمیشه دارم بابا میشم ... ببین جسیکا منو تو الان مامان باباییم ... باورت میشه؟

بعد حرفش از ذوقش جسیکا رو محکم بغل کرد

جسیکا_ تو واقعا خوشحالی؟

جسیکا رو از خودش جدا کرد

جین_ این بچه دقیقا کجاست؟

جسیکا دست جینو گرفت و گذاشت رو شکمی که هنوز تخت بود و اندام خوشفرمش رو حفظ کرده بود.
با ذوق شروع کرد تند تند سوال پرسیدن

جین_ ولی این که خیلی ریزه میزه است یعنی الان چقدشه؟ یعنی میتونم بغلش کنم و براش لالایی بخونم؟ بهم میگه بابا یا بابایی اصلا نظرت چیه جین صدام کنه ها؟ آخه اصلا به اسم بابایی عادت ندارم! اگر گریه کرد و نتونستم ساکتش کنم چی؟ منو دوست داره؟

جسیکا خندش گرفت جین هیچی درباره بچه نمیدونست و از ذوقش فقط داشت سوال میپرسید

جسیکا_ چاگی نفس بکش بچه به پدر نیاز داره

جین خندش خشک شد و با نگرانی نگاش کرد

جین_ جسیکا ... به نظرت من بابای خوبی میشم؟

با مهربونی لبخند زد

جسیکا_ معلومه تو از مهربون ترین پدرا میشی
جین_ حالا این بچه چقدرشه؟ چقدر باید منتظرش بمونیم؟

جسیکا که تو دوران مدرسه از خوندن این قسمت از دس خیلی خوششم میومد و هنوز هم درساشو حفظ بود جوابشو داد

جسیکا_ شیش هفتشه
جین_ یعنی یه ماه و دو هفته؟

سرشو به علامت تایید تکون داد

جین_ باید خیلی کوچیک باشه آخه ...

دستشو رو شکمش کشید و ادامه داد

جین_ اصلا معلوم نیست
جسیکا_ چون الان فقط شیش میلی متره

بعدم انگشت کوچیکشو بهش نشون داد

جسیکا_ اندازه اینه

جین انگشت جسیکا رو گرفت جلو چشماش و درحالی که با ذوق به ناخنش نگاه میکرد گفت

جین_ بابایی منتظرته‌ها زود زود بیا که میخواد بات بازی کنه ... اینجا کلی عمو و عمه داری

بعدم با همون ذوقش دوتا بازوهاشو گرفت و با چشمای پر از برق نگاش کرد

جین_ میشه به بچه‌ها بگیم؟

جسیکا که نمیتونست ذوق جینو نادیده بگیره با خنده سرشو تکون داد

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now