P33

30 3 0
                                    

جینا
2015 / 10 / 9


امروز شنبه است و طبق معمول همه از صبح تا خود شب و باهم وقت میگذرونیم.
شوگا که امد بهم سلام کرد و پیشونیمو بوسید از ترس اینکه قرمز بشم سرمو انداختم پایین.

شوگا_ خجالت میکشی؟

یکم خم شد و پیش گوشم گفت.

شوگا_ امروز تازه اولاشه

وقتی صدای بمشو تو گوشم شنیدم مور مورم شد و بیشتر به داغی گوشامو گونه‌هام اضافه شد. چرا اینجوری میکنه؟

جونگ‌کوک و تهیونگ که کنار هم نشسته بودن با ابروهای پریده بمون نگا میکردن بدون توجه به اون دوتا رفت رو صندلی نشست و به صندلی کناریش اشاره کرد 
کنارش نشستم

شوگا_ چیه نکنه خیلی تابلوییم؟

جونگ‌کوک ‌که خیلی خشکش زده بود و پرو هم تشریف داشت سرشو به علامت مثبت تکون داد.
تو چشمام نگاه کرد یه لبخند محو زد ولی خدایا من دیگه طاقت ندارم الان قلبم منفجر میشه.

شوگا_ تابلو تر از شما دوتا نیستیم

تهیونگ با تعجب نگاش کرد

تهیونگ_ هیونگ ... یعنی شما میدونستید؟

بهش نگا کرد و سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دست جونگ‌کوک لای انگشتای تهیونگ سرخورد و قفل کرد

جونگ‌کوک_ یعنی بقیه هم  میدونن؟

ایندفعه با لبخند آدامسیش نگاشون کرد تمام مدت بدون فکر داشتم نگاش میکردم.
روشو سمت من کرد و با اون صدای لعنتیش آروم پرسید

شوگا_ چیزی شده؟
من_ بخند ... قشنگ میخندی

لبخند روی لبش برای یه لحظه محو شد و بعد چند ثانیه پررنگ تر شد.
بعد ربع ساعت که تو سکوت بودن عذاب مبکشیدیم؛ جین با جیمین و جیهوپ و نامجون باهم امدن.

دور هم نشستیم و بدون هیچ حرفی داشتیم به هم نگاه میکردیم.

جیمین_ چرا اینقدر ساکتید؟ باهم حرف بزنید
من_ چه حرفی؟
جیمین_ چه میدونم چرا اینقدر ساکتید؟
جین_ بچه ها نهار چی بخوریم؟
جیهوپ_ راستی هیونگ ... جسیکا نمیاد؟
جین_ چرا گفت بعد از نهار میاد
شوگا_ با باباش صحبت کردی؟
جین_ فعلا باباش نمیاد خونه کار زیادی سرش ریخته
جونگ‌کوک_ من خیلی گرسنمه میشه بریم غذا بخریم؟

نامجون که تا الان ساکت بود با تعجب گفت.

نامجون_ الان؟ الان که ساعت دوازده ست.

با خنده رو به جونگ‌کوک گفتم

من_ نه که عادت داره ساعت پنج نهار بخوره برا همونه

صدای خنده‌شون بلند شد.

شوگا_ خوب نهار چی میخورید؟
جیهوپ_ مرغ؟

جیمین با شنیدن اسم دشمنش ، دستشو به پیشونیش کوبید.

جیمین_ وای نه

همه بهش خندیدم .

تهیونگ_ پس چی بخوریم جمین شی؟
جیمین_ شما دلتون برای رامیونهای شوگا هیونگ تنگ نشده؟

شوگا خيلي کم آشپزی میکنه ولی آشپزیش عالیه و معمولا شنبه ها یا یکشنه ها که دور هم بودیم و نمیدونستیم چی بخوریم برامون نهار درست میکرد. برای همین هممون موافقت کردیم.
شوگا دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک تر کرد یه طوری که همه با تعجب نگامون میکردن.

شوگا_ پس بریم خونه بچه‌ها؟

جین که هنوز با تعجب به دست شوگا دور کمرم نگاه میکرد با سوال شوگا به خودش امد.

شوگا_ تو خونتون رامیون دارید؟
جین_ نه تموم شدن ... بچه‌ها میرن میگیرن
شوگا_ نمیخواد منو جوجه میگیریم میاییم ... فقط متورتو بده

واقعا نمیفهمم شوگا چرا اینکارا رو میکنه؟ مگه خودش نگفت دوست نداره رابطمونو به بقیه نشون بده اما الان ...

بعد از گرفتن سوییچ از جامون بلند شدیم در حالی که به سمت متور میرفتیم نگام کرد و یه لبخند زد.
کنارش ایستادم که سوار متور میشد.

شوگا_ چرا سوار نمیشی؟
من_ میترسم
شوگا_ نترس من هستم

با اینکه منطقی نبود ولی با تمام ترسم نشستم پشتشو دستامو دور کمرش حلقه کردم.

شوگا_ هنوز میترسی؟
من_ نه

لبخندش رو حس کردم

شوگا_ الکی نگو کل تنت داره میلرزه

دست خودم نیست به شدت از متور میترسم و با شوگایی سوار متور شدم که شنیدم خیلی تند میرونه.

وقتی متور و روشن کرد و دیدم نسبتا آروم میرونه بلاخره تونستم چشمامو باز کنم و به مردم در حال تردد نگاه کنم.

من_ شوگا به نظرت ... اگر بابام زنده بود الان چیکار میکرد؟

با خنده گفت.

شوگا_ غذا میخورد ... چه سوالای عجیب غریبی میپرسیا

بعد یه مدت سکوت دوباره گفتم.

من_ چرا بهم نگفتید بابام مرده؟

سکوت سنگینی بینمون به وجود امده بود جلو مغازه ایستاد و پیاده شد.

من_ شوگا!
شوگا_ امروز روز خیلی خوبیه ... حسم اینو میگه!

بعد از گفتن این رفت داخل مغازه. چرا از جواب دادن طفره میره؟ قشنگم طفره میره!
بعد از خریدن چندتا بسته امد سوار شد و پلاستیک رو داد دستم.

شوگا_ اینا رو بگیر!

از دستش گرفتم ... تا نرسیدیم باید سوالمو میپرسیدم

من_ مگه تو نگفتی دوست ندارم رابطمو به بقیه نشون بدم؟
شوگا_ آره مگه من چیکار کردم؟
من_ خودتو نزن به اون راه ... بغل کردن و بوسیدن توی جمع؟ ... خودت گفتی از اینکارا نمیکنی داشتم از خجالت آب میشدم.

با شیطنت پرسید.

شوگا_ خجالت میکشی؟
من_ هی

با صدا خندید و بعد یه چند ثانیه سکوت با جدیت ادامه داد .

شوگا_ جینا دیروز کسی بهت نگفت که ازم فاصله بگیری؟ رابطه‌اتو با من تموم کنی؟

ناراحت شدم چرا باید شوگا همچین سوالی رو بپرسه به هرحال من نمیتونم بهش دروغ بگم چون تنها کسی که میفهمه دارم دروغ میگم شوگاست!
با صدای آرومی جوابشو دادم.

من_ نامجون ... جین به نامجون گفته بود باهام حرف بزنه.

با صدای آرومی که انگار نمیخواست من بشنوم زمزمه کرد:

شوگا_ تعجبی نداره اگر بهم اعتماد ندارن!

بعد با صدای بلند تری ادامه داد:

شوگا_ چون کسی بهم اعتماد نداره.میدونم خجالت میکشی برای منم سخته که توی جمع اینطوری برخورد کنم ولی باید یه سری چیزا رو ثابت کنم!

دلم میخواست شوگایی که بغلش کردم  از فشار دادن خفش کنم.
اینکه همه چیزو برام با صبر و حوصله توضیح میده و ازم اجازه میگیره از خوردنی ترین شیرینای دنیا میشه.

بعد پنج دقیقه که رسیدیم رفتیم داخل.
جیهوپ و جیمین باهم حرف میزدن تهیونگ و جونگ‌کوک با جین خیلی جدی حرف میزدن و نامجون کلشو تو گوشی کرده بود.
همه با همون حالتشون سلام کردن.
پشت سرش حرکت کردم ایستاد و برای بار چندم به کمرش برخورد کردم.
برگشت سمتمو با جدیت تمام نگام کرد

شوگا_ عین جوجه اردکا دنبالم راه نیوفت ... اونا رو بده ببینم

نایلون رو دادم دستش .

Intimacy, a reflection of my family Where stories live. Discover now