Part 2

367 51 8
                                    


جیمین با عجله به دنبالش دوید :" سوآااا...سوآیا.. وایستا توضیح بدم...
سوآ گوشش به هیچ چیز بدهکار نبود..صدای شکسته شدن قلبش گوشهاشو آزار میداد.. با تمام توانش در حال دویدن بودو خودش رو سریعا به ماشینش رسوند... با نشستن داخل ماشین سرش رو روی فرمون گذاشتو از ته دل گریست.. شاید اشتباه میکرد ولی چرا نمیتونست دید مثبتی به این قضیه داشته باشه.. اینقدر داغون بود که آخرین باری که اینطور شکسته شده بود رو به یاد نداشت.. در حال گریه در کناری ماشینش باز شدو جیمین نفس زنان وارد شد..
سوآ با عصبانیت سرش داد کشید :" گمشو بیروووون..
قلب جیمین با دیدن چشمای ابری سوآ فشرده شد:" سوآ..اشتباه میکنی.. اون دختر...
سوآ با عجله از ماشین پیاده شد..حوصله شنیدن بهونه ها و داستان های ساختگی جیمین رو نداشت..
دوباره به مسیرش ادامه داد که جیمین مانع شدو مقابلش ايستاد :" اون یکی از آشنا های ماس.. تازه از آمریکا اومده...ازم کمک میخواس..
سوآ با چشمای گریون به عمق چشمای مظلوم جیمین خیره شد:" خسته شدم.. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم جیمین..
جیمین با آروم شدن سوآ کمی نزدیک تر شد:" سوآ.. خودتم خوب میدونی که من اصلا اهل اینجور کارا نیستم...میدونی که به تمام روابطم پایبندم..
با عصبانیت ادامه داد :" میدونی که اگه با کسی تموم نکنم رابطه ی جدیدی شروع نمیکنم..
سوآ اشکای مزاحم صورتش رو با عجله پاک کرد:" آدما عوض میشن.. درست مثل خودت..خیلی عوض شدی جیمین.. دیگه منو نمیبینی..
جیمین آه عمیقی کشیدو نفسش رو با عصبانیت فوت کرد :" من عوض نشدم.. تو انتظاراتت ازم زیاد شده..بهتره یکم به رفتارای اخیرت فکر کنی..
جیمین بی هیچ حرف اضافی از مقابل چشمای سوآ محو شد..
شکست خورد.. بازی برده رو باخته بود..شاید حرفاش بوی بی تجربگی و خامی میداد که باعث شکستش شد...جیمین با تمام گناهکار بودنش همیشه برنده بود و سوآ با تمام خواستن و نیازش گناهکار..
حال هیچ کسو هیچ چیزی رو نداشت.. با پاهای سنگین به سمت ماشینش رفتو بی هدف تو خیابونا میگشت..
صدای زنگ گوشیش اونو از افکارش خارج کرد.. تهیونگ بود.. حوصله حرف زدن نداشت..جواب ندادو بلافاصله بعد از قطع شدن تماس پیامی به گوشیش ارسال شد..
پشت چراغ قرمز ایستاد و نگاهی به پیام برادرش انداخت :" جیمین زنگ زده بود.. گف حالت خوب نیس حواسم بهت باشه..کجایی؟..
دوباره بغضش گرفت.. جیمین به چه حقی اینطور رفتار میکرد.. چرا نگران حالش میشد..
تماس رو با تهیونگ برقرار کرد :" من خوبم..نمیخواد حرفای اون احمقو گوش بدی..
تهیونگ خندید :" صدات اینو نمیگه خواهر قشنگم..
سوآ سعی داشت خودشو آروم کنه :" چیو میخوای بشنوی؟..
تهیونگ دوباره حرفای قبلی رو تکرار کرد :" من بازم میگم دست از سر این پسر بردار ولی گوش نمیدی که.. عاشق عذاب دادن خودتی.. بابا یکم به خودت برس..
سوآ حوصله شنیدن نصیحت های بی اساس رو نداشت:" دارم میرم خونه.. کاری نداری؟..
تهیونگ آهي از روی تاسف کشید :" نه..مراقب خودت باش..
تماس رو قطع کردو به سمت خونه حرکت کرد..
حتی حوصله خونه رفتن رو هم نداشت..درو که باز کرد با دیدن مادرش خوشحال شد...تنها شخصی که با دیدنش برای یک لحظه تمام غم هاشو فراموش کرد..بعد دو ماه بالاخره از آمریکا برگشته بودن.. قدم های بلندی برداشتو مقابل مادرش ایستاد :" مامان...کی اومدی؟..
مادرش بی تفاوت نگاهی به چهره و لباس‌های تنش کرد :" مگه نگفتم وقتی میری بیرون یکم لباس های رسمی و گرون تری بپوشی؟..چیه این تی شرتو لباسای راحتی؟..
لبخند لبهاش با سرزنش های مادرش خشک شد:" بله..حق با شماست.. نگفتی کی اومدی؟ قراره بمونین مگه نه؟..
سوال های بی اساسش رو جواب نمیداد..پشت به سوآ به سمت آشپزخونه حرکت کردو در حال رفتن نگاه معنا داری به اطرافش می انداخت :" به خدمتکارا نمیگی خونه رو تمیز کنن؟ چرا همه جا بهم ریخته اس؟..
سوآ پشت سرش راه افتاد :" آخه من اکثرا خونه نمیشم..
مادرش مسخره خندید :" حتما تو کوچه ها در حال عکاسی..
نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط باشه :" مامان من با علایقم خوشحالم..
مادرش دوباره عصبی شده بود..با صدای بلندی عصبانیتش رو سر خدمتکارا خالی کرد :" من میرم بیرون...تا وقتی برگشتم همه جا باید برق بزنه..
خدمتکارا از ترس تعظیمی کردن:" چشم خانم..
با چشمای محزون به رفتن مادرش خیره شد...بود و نبود مادرش چه فرقی به حالش داشت وقتی یک بار هم حس مادرانه رو از طرفش نچشیده بود.. بعضی وقتا حس میکرد شاید بچه این خانواده نباشه اما ظاهرا خیلی شبیه پدرش بود.. صدای یکی از دخترای خدمتکار اونو به خودش آورد:" خوبی سوآ ؟..
تنها دختر هم سن و سال خودش که از تمام غم هاش خبر داشت.. برعکس مادرش رابطه ی خوبی با خدمتکارا داشت و تنها کسایی بودن که بعد از جیمین تنهاش نمیذاشتن..
با لبخندی نگاش کرد :" خوبم.. نمیخواد ناراحت باشی...
به طرف اتاقش رفتو با دیدن عکسای جیمین و خودش روی میز چشماش پر شد..به همین زودی دلتنگش شده بود.. ای کاش اینقدر احساسی رفتار نمیکرد.. شاید بعضی از رفتارهای بچه گانه اش برای جیمین عجیب بود..جیمین چهار سال ازش بزرگتر بودو صاحب شرکت بزرگ دکوراسيون داخلی که تو کارش موفق بودو چیزی کم نداشت...پدرش یکی از بزرگ‌ترین سرمایه گذاران کره جنوبی بودو جیمین هم پسر عزیز و حرف گوش کن خانواده .. هرچند خانواده خودش هم دست کمی از اونا نداشت ولی همیشه خودش رو پیش جیمین حقیر و کوچیک میدید..تنها امیدش جیمین بودو برای نگه داشتنش هرکاری میکرد.. ولی خسته شده بود.. از التماس کردن.. از دیده نشدن و تلاش برای خوشحال بودن..از همه چی خسته شده بود...

Is It Just Me?Where stories live. Discover now